اول:

مصطفی: میگم به این دختره نیا درس نده!

من: چرا؟

مصطفی: من دوست ندارم تو بهش درس بدی! :|

من: چرا خب مصطفی؟

مصطفی: خب پس بهش غلط درس بده از من جلو نیفته!

من: ...


دوم:

دوست: چرا زندگی با ما اینجوری تا کرد؟ ما خیلی متوقع بودیم؟

من: نه عزیزم. نمی دونم چه حکمتیه والا...

دوست: من خسته ام. بریدم از زندگی مریم...

من: درکت میکنم. اما خب زندگی همینه دختر خوب.

دوست: امروز صبح که از خوابگاه داشتم می رفتم دانشگاه،

گفتم خدایا خودت یه نشونه ای چیزی از رحمتت بفرست برام،

وگرنه من دق میکنم. تو که زنگ زدی خیلی ذوق کردم.

من: یعنی الان ما تو سرما نشستیم داریم بستنی میخوریم نشونه هست؟! :))

دوست: برای من که هست. خیلی خوب بود تو این یکنواختی زندگی.

من: ...


+ مکالمات (1) و (2) را نیز بخوانید. جالب هستند.