1- دیشب دوست نازنینی زنگ زدن و کلی حرف زدیم باهم. از دیشب حال خوبی دارم. احساس خوبی دارم. با اینکه روز سختی بود. از 6 صبح تا 8 شب بیرون بودم. اول دانشکده و بعد هم کلاس و دانش آموز درس نخون و .... اما کلا حالم خوبه. خدا رو شکر.


2- امروز دفاع یکی از بچه ها بود. داورش با اینکه از دوستان استاد راهنماش بود، انقدر سوال پرسید تا بنده خدا به بی سوادیش اقرار کنه و بگه بلد نیستم و نمی دونم از کجا آوردیم این شبکه رو و این روش عددی رو چرا انتخاب کردیم و .... 35 دقیقه سوال پرسید ازش. اون ایمیل یادتونه خرگوش پایان نامه انجام میداد و ... راهنماش شیر بود و آخرشم میگفت موضوع مهم نیست و مهم استاد راهنماست؟! خب من امروز کشف کردم که این ایمیل خنده دار تا حد زیادی درسته... راهنمای بنده یکی از غولهای شبیه سازی عددی دنیاست... دو تا داور خیلی خفن داشتم که خیلی هم سوال پرسیدن اتفاقا. اما بسیار مودبانه و محترمانه و با کلی عذرخواهی که ما حسب وظیفه سوال می پرسیم و آخرش هم بهم 20 دادن. خواستم بگم گرچه پوستم کنده شد در کار پایان نامه با استاد راهنمام، اما همه سختی ها به روز دفاعم می ارزید.


3- پست دیروزی رو امشب داشتم میخوندم، یاد یک خاطره ای افتادم. کل 3 سالی که با استاد راهنمام کار می کردم، به خاطر ندارم استادم حتی صداش بالا رفته باشه، اما ما دانشجوهای ارشد و دکتریش به شدت ازشون حساب می بردیم. اگر می گفت عید نوروز بیاین دانشگاه، ما می رفتیم، اگر می گفت جمعه بیاین، می رفتیم، خلاصه که جز "چشم" چیزی نمیگفتیم. یادمه موقع اجلاس سران عدم تعهد، کل تهران تعطیل بود، بعد ما همه تو آفیس استادمون بودیم و مشغول به کار. ( مثلا من شخصا خوابگاه هم نداشتم و آواره بودم اون روزها)، بعد یکی از جوجه کارشناسی ها که با استاد کارآموزی داشت، برگشت با ناز گفت: دکترررر، شما خیلی سخت میگیرین ( نامبرده پسر بودن ها! کل آفیس دکتر فقط من دختر بودم.)، ما همه با چشمانی گرد شده نگاه می کردیم به این صحنه. هیچ کدوم از مخیله مون نمی گذشت همچین چیزی به زبون بیاریم... والا...