1- این داستان رو بارها نوشتم. این بار یک جور دیگه می نویسمش. سوم اسفندماه بود که اومدم خونه، مامان خونه نبود. پدرم غروب اومد دنبالم که بریم خونه پدربزرگ. رفتیم و خونه غلغله بود. آخرین ساعت های عمرش بود. من شوکه بودم. همه می رفتن پیش تختش، بعد هم می رفتن یک گوشه می نشستن و گریه می کردن. من همونجا شوکه ایستاده بودم. داییم گفت: مریم جان بشین همینجا گوشه تخت. بقیه اون شب یادم نیست. فردا صبح هم بلیت گرفتم و برگشتم تهران. نمی خواستم باور کنم که پدربزرگم داره میره. غروب که زنگ زدم به بابا، گفت الان خاکسپاریش تمام شد... من روز سوم برگشتم خونه، با داستانی که شاید روزی نوشتم...

2- هیچ جای مفاتیح به اندازه این عبارات در اعمال ماه صفر تکان دهنده نیست که از انس بن مالک روایت می کند زمانیکه از دفن پیامبر(صلوات الله علیه) فارغ شدیم، حضرت فاطمه علیها السّلام به سوى من آمد و گفت: چگونه جان‏ وروان شما همراهى کرد بر چهره  پیامبر خدا خاک فرو ریزید، سپس گریست و فرمود:

یَا أَبَتَاهْ أَجَابَ رَبّا دَعَاهُ        یَا أَبَتَاهْ مِن رَبِّهِ مَا أَدْنَاهُ
پدرم،پروردگارت را که تو را فرا خواند پاسخ دادى       پدرم،چقدر به پروردگارت نزدیکى

3- اون سال شب بیست و هشتم صفر وقتی این عبارات رو میخوندم، با خودم میگفتم چه خوب که من اون روز نبودم... طاقت نداشتم  ببینم که...