1- روزهای آغازین زمستان است، زمستان را هیچ وقت دوست نداشتم، شاید چون در چله تابستان به دنیا آمدم و سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکند و دوست دارم تمام روز در رختخوابم باشم. دوست دارم روی مبل کنار بخاری بنشینم و کتاب بخوانم و خیال ببافم... اخیرا خیالی هم در سرم نیست. دوست دارم کتاب بخوانم و بخوانم و بخوانم و غرق در دنیای کتابها شوم...

2- چقدر خوشحالم از شروع فصل امتحانات مدارس و تعطیل شدن کلاسهایم. بچه های درس نخوان واقعا اذیتم می کنند. شاید چون در آن سن راه دیگری برای زندگی جز درس خواندن بلد نبودم. شاید چون همه زندگیم فکر می کردم که تمام درها را می توان به نیروی عقل و دانش باز کرد و عوامل دیگر تاثیر چندانی ندارند. و شاید چون فکر می کردم تنها راه صحیح زندگی کردن، درست زندگی کردن است...


زمستان دانشکده