1- انقدر این هفته کار سرم ریخته بود که خدا می دونه. حتی وقت نداشتم درست و حسابی بخوابم. امروز هم که جمعه بود و روز تعطیل، دو تا کلاس داشتم. من واقعا موندم چرا دانشجوها درس نمی خونن و دلم برای خودم سوخت که اینهمه درس خوندم اون موقع ها و همیشه فکر میکردم کمه، اما اینها عین خیالشون نیست! یکی شون نمی دونست فرق تابع با زوج مرتب های دیگه چیه و میخواست فردا حد و مشتق و انتگرال رو امتحان بده! والا... :))))

2- امروز انقدر هوا سرد بود که ما همش منتظر بودیم برف بباره، مادر رفت سبزی های باغ رو چید که اگر برف اومد خراب نشن و حالا باید خشکش کنیم. کارهای مفید دیگه ای هم انجام دادیم. مادر مربای بالنگ درست کرد و من تست کردم و کلی تشویقش کردم. مادر فرنی درست کرد و من نوش جان کردم. خیلی خسته شدم واقعا. نصف کارها با من بود خب. :))))

3- یک اتفاق خوبی که روزهای تعطیل میتونه بیفته اینه که کتاب بخونید. بشینید رو مبل کنار بخاری و کتاب بخونید و خیال ببافید و فکر کنید. حالا فکر کنید این اتفاق چقدر خوب تر خواهد بود که دو تا کتابی که همیشه دوست داشتید بخرید رو دوستی بخرن و بهتون هدیه کنن و تصور کنید چه حس دوست داشتنی خواهید داشت. دل همتون بسوزه! :))))