به زیارت مادر به مسقط رأس رفتم، روز شنبه 11 اسفند هشتاد. به طواف کرسی که مادر در ضلع شمالی آن تکیه داده بود و نگاه می کرد و به نگاه گفتگوها داشت. دیگر زبان توانایی گشودگی خود را از دست داده بود. نگاه ها هم با تأنی، چون نسیم سحری حافظ داد و ستد می کرد. دیگر از آن تک و تاز جوانی که به گفت و به کردار نمود می یافت، خبری نیست. همه ی کار و کرد مادر چون نگاهش رو به آهستگی دارد. که شاید، نه که حتم، نماد بی اعتنایی سالخوردگان است در تقابل با دنیای خاکی. مادر، امّا، نگاهش بیشتر به پنجره دوخته شده است و در ژرفای نی نی چشمهایش، سایه های گذرای گذشته، چون صفحه سینما با دید می آمد. پرهیب زندگانی، پس پشت نگاه سایه گون، تاریک و روشن، گریزان و گریزپا، و خف کرده، گاه در عمق نگاه نمود می یافت.

آی... آی... زندگانی ؟! نما و یاد روزگاری که مادر سکون را نمی شناخت، همه حرکت بود، چون تیر رهاشده از شست، تیز تک و توفنده، همه ی خانه وار را در قبضه داشت او. آی... آی... زندگانی؟!

مادر، حالا، چون کلوخی، بی حرکت، در حاشیه ی زمینی افتاده باشد. روزگار دیگر پر و بالش را برکنده، تنها روح، جان، جانِ جان از تنها روزنه ی وجود، چشم، خود را سایه سان می نماید، لرزان و سایه وار. چون پرنده ای در قفس تن، از پنجره ی دیده. از روزن زندان گاه خود را می نماید، چون برقی، سپس رخ پنهان می کند تا زمان رهایی او فرا برسد. چون مرغ غمخورک بر شاخه ای در ساحل رود زندگی، تشنه باشد، گاه به آرامی بال و پری بجنباند و نظّاره گر جریان رود باشد، سیّالی و روانی زندگانی... آی زندگانی!

مادر چون پرنده ای که جوجه هایش را زیر بال و پرخود نگه می دارد، همه ی خانوار را زیر پر و بالش نگه می داشت... آی زندگانی...