2- یک روز همراه دوستم تو یکی از شهرهای استان مشغول گشت زدن مرکز خریدها بودیم که تو یک مغازه ای چشممون به دو تا کفش افتاد، کفش ها رو خریدیم و اومدیم خونه. عصر متوجه شدیم کفش دوستم لنگه به لنگه هست از مرحمت فروشنده محترم! شب من کفشمو پوشیدم و کل پاشنه کفش پوستش دراومد! خلاصه که فردا کفش ها رو ورداشتیم و اینهمه راه رفتیم تا اون شهر که پسشون بدیم! فروشنده محترم اول کاری حق به جانب بود که خب یک جنس دیگه بردارین و با مذاکره و ... کفش ها رو پس گرفت و پولمون رو برگردوند.

3- واقعیت اینه که بازار کسب و کار با قدیم خیلی تفاوت پیدا کرده. قبلا هر کسی دانشگاه رفته بود حتما کار پیدا میکرد. هر کسی یک کسب و کاری داشت، احتمالا بی رقیب بود و بنابراین هرجوری دلش میخواست بسته به انصافش با مشتری تا میکرد، بعضی ها خیلی گرون فروش بودن، اما خب راهی جز خرید ازشون نبود. اما امروزه اینطور نیست. حتما پیش اومده از جنسی تو ویترین مغازه ای خوشتون اومده و رفتین داخل و دیدین فروشنده بداخلاقه و برگشتین بیرون. امروزه برای جلب مشتری باید تلاش کرد. چه کتابفروش باشید، چه بقال، چه بوتیک داشته باشید، یا حتی معلم و استاد باشید. امروزه مردم انتخابهای زیادی دارن و شما با کمی بدخلقی و گرون فروشی و ... به راحتی از دور رقابت کنار گذاشته خواهید شد.