1- امروز غروب بیرون بودم که اذان شد و سر راهم رفتم مسجد تا نماز بخونم. این مسجد رو همیشه خیلی دوست داشتم. امام جماعتش روحانی سید جوانی هست که نماز خوندنش حس خیلی خوبی بهم میده. وارد قسمت زنانه که شدم دیدم یک خانم فقیری که گاهگداری تو خیابون میبینمش، نشسته کنار در ورودی و تمام صورتش از سرما سرخ سرخ شده.

2- رفتم تو صف نماز، هنوز چادر نماز سرنکرده بودم که خانم های صاب مسجد! ریختن سرم که قبله یه کمی اینور تره! گفتم چشم اجازه بدین من چادرمو سر کنم، بعد مُهر رو درست می زارم. وسط نماز یکی از خانمها رفت درو باز گذاشت. هوا به شدت سرد بود. بعد صدای یکی بلند شد که کیه چادرش بوی پا میده؟ چرا نمی شورید چادرتون رو و ....

3- بلند شدم که بیام، دیدم خانمهایی که اطراف این خانم فقیر نشستن همه چادراشونو گرفتن جلوی بینی شون و اون هم هاج و واج نگاهشون می کرد. خیلی ناراحت شدم... در زمان رسول الله یک عرب بادیه نشین اومد مدینه و رفت مسجد پیامبر. بدوی بود و تو مسجد ادرار کرد... صحابه بلند شدن که براش شمشیر بکشن که اهانت کرده و اینجا رو نجس کرده و ... پیامبر جلوشون رو گرفت و گفت این دوست من هست و با مهربانی با مرد بادیه نشین برخورد کرد...ای کاش ما داعیه داران این دین...