اولین بار که تنهایی رفتم سفر، 14 سالم بود، به مدت یک هفته.

انقدر درگیر مسابقات بودم خیلی به دوری از خانوادم فکر نمی کردم.

دبیرستان که بودم هر سال با مامان دوتایی می رفتیم نمایشگاه کتاب،

بهترین سالهایی که رفتم نمایشگاه همون سالهایی بود که با مادر رفتم.

خوابگاه که بودم، با اینکه اقوامم تهران بودن و دوستانم بودن و تنها نبودم،

اما همیشه، هر شب موقع خوابیدن این حس که تو خونه نیستم باهام بود.

فقط بعضی شب ها این حس رو نداشتم، اونم وقتایی که مامان میومد تهران،

همیشه مادر و پدر باهم میومدن، مادر تو خوابگاه بیشتر از یک ساعت نمی موند،

می رفتیم خونه اقوام و من شب کنار مادرم میخوابیدم،

و همه شب احساس میکردم تو خونه خودمون هستم...

این حس زمان خوابگاه رو وقتایی که مادرم خونه نیست هم دارم،

این چند شبی که مادر نبود، خونه اصلا مثل همیشه نبود.

خونه از همیشه مرتب تر و تمیزتر بودها، منظورم کارکرد مادر نیست،

منظورم همون حضوری هست که تمام شب کنار بخاری میشینه و کاموا می بافه،

منظورم همون کسی هست که بودنش به زندگی ما رنگ میده...


+ تعریف شما رو از "وطن" و "زادگاه" نمیدونم، اما به نظر من وطن جایی هست که مادرمون هست. این رو مخصوصا روزهای 5 شنبه که مامان دوست داره بره سرخاک والدینش بیشتر از هر زمان دیگه ای حس میکنم... وطن یعنی مادر...