1- همین هفته که والدین گرام نبودن رفته بودم یک چادرفروشی و چادر سرکردم و چرخیدم و بعدش که قیمتش کردم گذاشتمش سرجاشو امدم بیرون. :| مادرم برام چادر سوغاتی خریده، خیلی خوشگله. اصن همش دوست دارم سرکنم برم بیرون. حالا هنوزم جایی نرفتم ها! یکی از سوغاتی های خواهر گرام رو هم برداشتم. گفت من دارم و لازمش ندارم، منم خوشحال و از خداخواسته برش داشتم برای خودم. تازه کاپشن جدید پدرم رو هم پوشیدم هی می چرخیدم تو پذیرایی، بابا می خندید، گفتم این که برام کوتاهه، میشه من یک بارونی بخرم؟ گفتن نه که حالا خیلی بارون میادش. اصن همش ذوق آدم رو کور میکنن. :|

2- گاهی چیزی کل آرزوی شما از زندگی است، چیزی است که سالها بخاطرش نخوابیده اید و یا خوابش را دیده اید، گاهی چیزی کل خواسته شما از عالم هست، گاهی... گاهی ما را چه می شود؟