کدام شب ... طاقت صبح ... طاقت طلوعی دیگر دارد ؟
کدام شب ؟
کدام مرهم ؟
کدام روزنه ی روشن
برایِ عصیانِ روحِ جا مانده در خمِ یک کوچه ی تاریک ؟
نگاه کن !!!
این نزدیکیها فاصله بیداد میکند
و تردید که سینه خیز خودش را به انتهای شعر من میرساند
اینجا که من ایستاده ام
تا انتهای این کوچه
هزار قرن شکوههایِ ناشکفته
هزاران هزار کلامِ خفته در سکوت
هزار رویایِ پا بماه
به نمِ این خاک خفته اند
و ما در خمِ یک احساس مانده ایم
باید کشفی تازه کرد
باید از دیوارها
از خاطره یک کوچه گذر کرد
باید از شب گذر کرد

(نیکی فیروزکوهی)