1- امروز تشییع جنازه یکی از اقوام دور ما بود که چند سالی با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. این خانم به شدت فقیر بود و خرج تمام دوا درمونهاش رو خواهر و برادرهاش پرداخت می کردن و مدام بهش رسیدگی می کردن. حتی دو سال پیش با خرج خودشون بردنش مکه. این خانم بسیار روحیه داشت، به طرز عجیبی امید به زندگی داشت. ازینایی که میرفت حمام سرشو میتراشید که هی موهاش بعد از شیمی درمانی نریزه همه جای خونه و ...


2- حال و روز امروز خیلی از دوستانم من رو یاد بهمن 92 میندازه و روزهایی که فکر میکردم تو بدبختی دارم دست و پا میزنم و بدبیاریها و بدبختی ها تمام شدنی هم نیستن. (حوصله داشتین آرشیو بهمن 92 رو بخونید). شدیدا حساس شده بودم و مدام اشکم در میومد، اما یادمه حتی تو اوج ناامیدی هم دنبال راه حل بودم، خیلی راههایی که رفتم بی نتیجه بود، اما من آدم کوتاه اومدن نبودم و نیستم.


3- وقتی 21 سالم بود، روزهای خیلی بدی رو پشت سر میزاشتم، زندگی به مراتب سخت شده بود و مدام بدبیاری و ... یادمه یک روز با دوستانم رفتیم هفت حوض، موقع برگشتن وقتی داشتم از بی.آر.تی پیاده می شدم، انگاری یکی از پشت هلم داده باشه ( و حال اینکه کسی نبود واقعا!) با صورت خوردم زمین. بلند شدم و با دوستانم بقیه مسیر رو پیاده می رفتیم تا خوابگاه. تو راه یک سوپر مارکت دیدم، گفتم صبر کنید من برم شیر بخرم امشب فرنی درست کنم. از مغازه که اومدم بیرون، دوستم گفت یعنی من عاشق این روحیه ت هستم که در اوج ناامیدی و بدبیاری و ... اینجوری رفتار میکنی. الان با این وضعیت فکر شام هستی؟!


4- The sun will shine again soon. you'll see. :)