1- اولین باری که حقیقتی رو از مادرم پنهان کردم ( یا در واقع تصور میکنم که بهش دروغ گفتم)، مربوط به کلاس اول دبستانم هست. یکی ازین پاک کن های دورنگ آبی-قرمز داشتم که گم شد و مامانم بهم پول داد برم پاک کن بخرم از نزدیک مدرسه. پاک کن خریدم و رفتم سر کلاس. از قضا یکی از بچه ها با گریه اومد بهم گفت که پاک کنش رو گم کرده، و مشخصات عینا شبیه پاک کن من بود، همون لحظه زیر نیمکتم یک پاک کن شکل پاک کن خودم پیدا کردم و بهش دادم. ظهر که رفتم خونه، مامان پرسید پاک کنت پیدا نشد؟ منم یک مکثی کردم و گفتم نه. هنوزم مطمئن نیستم که اون پاک کن واقعا مال من بود یا بغل دستیم. اما اعتراف میکنم هنوز عذاب وجدانش با من هست.


2- یک سوال خیلی بزرگ همیشه تو زندگیم هست، هیچ وقت هم موفق نشدم بهش جواب بدم. کسانی که به بقیه دروغ میگن، فریبشون میدن، پنهانکاری میکنن، خیانت میکنن، کسانی که از کارشون می دزدن و بقیه رو دچار مشکل میکنن، کسانی که به خاطر منافع شخصی یا عقده های روانی بقیه رو اذیت میکنن و زندگی رو بهشون سخت میکنن، و بی شمار مثال ازین دست ناهنجاریهای رفتاری... فرض کنیم که کل روز با نقابشون هیچ مشکلی ندارن و دارن زندگی شون رو میکنن مثل بقیه، اما  اینا شبها چطوری میخوابن؟

من هنوز بابت اون دروغی که به مادرم گفتم بعضی شبها شدیدا عذاب وجدان میگیرم...

اینا چطوری این حجم از آسیب رو با خودشون حمل میکنن و شبها به خواب می برن؟