1- یکی از مقاطع تحصیلی، یک مدیرگروه به معنی واقعی کلمه موذی و بیمار داشتیم. یعنی کسی نبود که تیر ترکش این آدم بهش اصابت نکرده باشه. از اعضای گروه و کارمندها و... بگیرید تا کارشناس گروهی که عملا تبدیل شده بود به منشی ایشون. تو سیستم دانشگاهی ما هم پایین ترین رده رو دانشجو داره و ایشون از خجالت دانشجوها هم حسابی در می اومد. رشته ما حدود 30 درصد انصرافی داشت، که تو تحقیق پژوهش دانشکده مشخص شد، مهمترین علتش ایشون بوده. یکی دو مورد از دانشجوهاشون هم خودکشی کردن بابت آزارهای زیاد، که خب ناموفق بوده شکر خدا.

2- من هم مثل همه ورودی های جدید و مثل همه آدم های دیگه، فکر می کردم که کل مشکلات گروه به خاطر ایشونه. چون از همون هفته اول تصمیم گرفته بودم که با مدیرگروهمون پروژه برندارم، و چون در گروه ما اون زمان کسی جز ایشون نمیتونست هدایت پایان نامه رو به عهده بگیره، به ناچار به مشاوره فرد دیگه ای تن دادم که مربی بود، و البته خودش گفت منو بزار مشاور پایان نامه. چند ماه بعد، اولین باری که رفتم تو جلسه گروه، زمان دفاع پروپوزالم بود، راهنمام نبود و خودم بودم و مشاورم. مشاور من مثل یک موش نشسته بود تو جلسه و انقدر موقع حرف زدن اضطراب داشت که من از دیدن قیافش خندم می گرفت. دفاع از من هم که هیییچ! بقیه اساتید در مقابل مدیرگروه از من حمایت می کردن، اما ایشون لام تا کام حرف نمی زد! پروپوزال من ایراد خاصی نداشت و قاعدتا باید بدون اشکال تصویب می شد، اما موذی گری مدیر گروه و بیعرضگی مشاور من کار رو سخت کرد. یادمه بعدها یک بار به مشاورم گفتم که من تا یک سال پیش فکر می کردم که همه مشکلات گروه ما به خاطر مدیر گروهمونه، اما الان فهمیدم که اشتباه می کردم! نصف مشکلاتش به خاطر ایشونه با کارهایی که میکنه و نصف دیگه به خاطر شماست با کارهایی که نمی کنید...

3- خیلی اوقات ما هم همین شکلی هستیم. کاری نمیکنیم، سکوت میکنیم، اگر سرِ کسی رو هم جلوی ما بِبُرن ما ساکت هستیم و فقط نگاه میکنیم... چیزی که من با عقل ناقصم از دین میفهمم اینه که ما همینقدر که به خاطر کارهایی که میکنیم اون دنیا باید جواب پس بدیم، به خاطرکارهایی که نمیکنیم هم باید جواب بدیم. به خاطر سکوت نابجا. اگر اجازه بدیم بقیه به راحتی به دیگران ظلم کنن، اهانت کنن و ما فقط نگاه و توجیه کنیم ( و امان از توجیه!)، اون دنیا بازخواست خواهیم شد. فهم من از دینداری اینه...