1- حدود 11 شب، یکی از شهرک های ساحلی

اینجا هیچ ماشینی اگر ترافیک بشه، بوق نمیزنه. منتظر می مونن بقیه کارشون رو انجام بدن و کیس شون رو پیدا کنن. دختر و پسرها تو ماشین های چند صد میلیونی نشستن و دارن مورد پیدا میکنن. از کنار یک ماشین رد میشیم، سن دختری که پشت یک بی ام دبلیو نشسته به زحمت به 20 میرسه. از دیدنشون خندم میگیره.... همین.


2- حدود 12 شب، یکی از چهارراههای شهر

همراهان رفتن خوراکی بخرن از یکی از معدود مغازه هایی که اون وقت شب بازه. سرما استخون سوزه. انگار زمستون از اول اسفند تازه شروع شده. کل روز بارون می باریده و هوا به شدت سرد بود. از پنجره ماشین، یک حاجی فیروز می بینم، با لباس گشاد قرمز خیلی نازک که یک دایره زنگی دستشه و داره میره سمت ماشین ها... توی سرما.


3- گلایه های یک دوست

دوست: قبلا خیلی بذل محبت و توجه داشتی. جدیدا بخیل شدی. کمتر حرف میزنی. نظر میدی. کمتر تجربیاتت رو با ما در میون میزاری. کلا کمرنگ شدی.

من (آنچه به زبون میارم): سرم شلوغه. موضوع برای حرف و صحبت کمه و ...

من (در دلم): چون بارها پیش اومد که به کمک دوستانم از جمله تو احتیاج داشتم و به بهانه هایی از سرت باز کردی. عذرخواهی هم که میدونی، به هیچ درد کسی نمیخوره...