1- خانم ل. از همکاران ما تو مدرسه روستاست. صبح ها تو یک مدرسه معاون هست و سالها سابقه تدریس داره و معلم زبان خیلی خوبیه. از من چند سالی بزرگتره و زیباتر. حسادت نه، اما به توانایی هاش به عنوان یک معلم غبطه می خورم، مخصوصا اینکه سال اولی هم هست که به طور رسمی وارد این کار شدم. دیروز نیومد. خانم مدیر گفت که سالگرد پدرش هست. گویا پدرش دو سال پیش فوت می کنه، کلا اسفند ماه حال خانم ل. گرفته هست. دیروز موقع برگشتن از مدرسه، هوا تاریک شده بود. کنار جاده منتظر تاکسی بودم که دیدم پدرم زنگ زد. گفت تو کجایی؟ گفتم فلان جا منتظر تاکسی هستم. گفت خب بیا من کمی جلوتر ایستادم. انگار دنیا رو بهم دادن. خیلی بعید بود پدر اون وقت شب اونجا باشه، اما خب دیشب ...


2- دیروز آخرین جلسه کلاسم با شاگرد معلولم بود. تکلیف های عیدش رو براش توضیح دادم و هدیه ش رو گذاشتم رو برگه های تکلیف و بهش گفتم ان شاءالله که موفق و سلامت باشی. گفت موفقیت از نظر من یعنی اینکه بتونم راه برم. گفت مرداد عروسی خالمه و من اگر نتونم راه برم نمی رم عروسی. گفت با اینکه خاله و شوهرخالمو دوست دارم، ناراحتم که دارن عروسی میکنن و میرن یک شهر دیگه. گفت که وقتی راه بیفتم خودم میرم ماشین میگیرم میرم تهران خونه خالم. گفت و گفت و گفت و من دوست داشتم جیغ بزنم از اینهمه ناشکری خودم...