1- بعد از یک جهادی سخت که نصف بیشتر بچه ها مریض شده بودند و یک کربلای خیلی سخت تر، وقتی از ماشین پیاده شد، به سرعت خودش رو رسوند به مادرش و با تمام وجود بغلش کرد، مادر همون حین که داشت به دخترش محبت می کرد، بهش گفت زهره سادات، همه دوستانت مادر دارن؟ نکنه کسی مادر نداشته باشه یا مادرش اینجا نباشه و از دیدن ما اینجوری دلگیر بشه... مادرش زن کم نظیری هست، همراهیش با دخترای نازنینش هم فوق العاده.

2- یک روز غروب که داشت از سرکار می اومد خونه، مادرش رو دید که داره میره بیرون. پرسید کجا به سلامتی؟ چند روز بعد تولد برادرش بود، مادر یک دونه از پیراهن هایی که پسرش خیلی دوست داشت رو همراه داشت که بره یک پارچه همون رنگی بخره و براش یه دونه مثل همون بدوزن. به این فکر کرد که به خاطر سخت پسند بودن برادرش سالها بود براش لباس نمی خرید، اما مادر ناامید نبود و بالاخره یک راهی برای همراهی با سلیقه پسرش پیدا کرده بود...

3- یک شب توی خوابگاه زهرا مریض شده بود و حالش خیلی بد بود. دید که اینجوری نمیشه، با همراهی یکی از بچه ها بردنش دکتر، حدود 10 شب. خیابون های تاریک و خلوت اطراف بیمارستان شریعتی رو طی کردن و بالاخره یک دکتری پیدا کردن و ... تا برگشتن ساعت از 11 گذشته بود... زهرا روی تخت دراز کشیده بود و گریه می کرد، یک آن از دلش گذشت که حتما دلتنگ مادر مرحومش هست، مثل همه روزهای سختی که خودش داشت...

4- به نظر من خونه یعنی مادر، یعنی جایی که مادر هست، مثال عینیش وقتهایی هست که مادرتون خونه نیست، انگار هیچ کسی تو خونه نیست، هیچ چیزی سرجای خودش نیست، رغبتی به سفره پهن کردن نداریم، رغبتی به دور هم نشستن نداریم، جای خالیش خیلی حس میشه... انگار که مثل یک مغناطیس براده های وجود ما رو که دوروبر خونه ریخته جمع می کنه، بهمون قدرت میده، بهمون انگیزه میده، بهمون حیات و حرکت می بخشه...