آقای مدیر

در حیاط گسترده و سبزه پوش و مخملی، در اقلیم کودکی به این سو و آن سو می دویدم، بی هیچ دغدغه ای که اهل دنیا راست؛ و در حال و هوای کودکی، چنانچه پیران آرزویش را دارند و گاه می گویند: "کاش آدمی همیشه کودک می بود!" این سو و آن سوی حیاط، در سوگ خاوران و آفتاب برآمدان و فروشدن آفتاب. دیواری از پرچین، حیاط را از باغچه ها و باغ مرکبات جدا می کرد. باغچه ای هم در دل حیاط به هیات مستطیل سبز در پیشانی خانه، خودنمایی می کرد و فخر می فروخت، با دو سه درخت سرو و آلوچه که پنداری نگهبانان این قلعه(؟) باشند، همیشه از حصار پرچین، انگار که برای امنیت، به فراسوی باغچه نظر داشتند و یا که نظربازی می کردند. پنداری نگهبانانی از برجِ بارو در ضلع شمالی خانه گالی پوش و گلین ما سرنهاده بود که حیاط خلوت کوچک ما را از حیاط بزرگ سبزه پوش، چون باروی جدا می کرد. باغ و باغچه ی شرقی و غربی، در واقع درختستانی بود از هر دلقی، به و آلو و نارنج، انجیر و انگور و سیب و انار شیرین و ترش و ملس، و نارنگی و پرتقال و نارنج و خانه ی ما در قلب طبیعت خودنمایی و عشوه گری می کرد، پنداری. و باشندگان حیاط، غاز و اردک و ماکیان.

صدای بازشدن لتِ تخته ای درب بزرگ ورودی خانه، نگاه های غازها و اردک ها را به طرف خود کشاند و من هم به نظاره ی پدر و آقادایی با مهمانی غریبه. غازها تابی به گردن درازشان می دادند و نیمرخ، انگار که به آسمان می نگریستند، چون "هواشناسی" که از باران خبر رساند...

من نیز با دیدن هیات و قواره ی مهمان غریب - که عجیب و غریب هم بود- به تماشا ایستادم. مردی با موهای خرمایی اندکی روشن و پرچین و شکن، شانه زده و مرتب و مالیده، با چشمانی عسلی روشن و ابروان و سبیل بور. کراوات و پیرهن سپید، با یقه ی آهاری، کت و شلوار نظیف و اتوکشیده، و کفش برّاق چرمی ورنی، که مردم اسکاندیناوی را دریاد می آورد، با لب خندی خف و پوشیده که به چشمانش اندکی چین انداخته بود و حالت میشی داشت که "آقا مدیر"ش می خواندند، آقا دایی و پدر هم...

من از حیرت واماندم، تا آن روزگار نه شهر دیده بودم و نه آدم شهری، مردی با سیمایی چنین و پوششی چنان... بی آنکه به اراده ی من باشد، از پیِ شان به راه افتادم و به مهمان نگاه می کردم، چنان موشی که در چنبره ی جذبه نگاه ماری باشد!

از دو پله رواق بالا رفتند، از درِ دو لته جنوبی اتاق ( اتاق مخصوص مهمانان را "اتاق" می نامیدند) وارد شدند و بر فرشی از نمد نشستند، آقا مدیر در صدر مجلس که مهمان عجیب و عزیز پدر بود. بنای گلی خانه ی ما که بستر بامش از گالی فرش شده بود، تماما چهار اتاق داشت در کنار هم که تنها راه ورود به اتاق ها، رواق دراز بود که در پیشخوان خانه تعبیه شده بود. از سوی آفتاب برآمدان، اتاق آتشخانه ( اتاق آشپزی) بوده بود، پسِ آن ایوان، که اتاق نشیمن پدربزرگ و مادربزرگ و ما بچه ها بود و هم اتاق خواب. اتاقک راهرو حد فاصل ایوان و اتاق مهمانی (= مهمانخانه) قرار داشت، که پیش باز بود و ستون پوبی در میانه ی آن، و پرده ای سپید آویخته که کار دیوار ضلع جنوبی را به عهده داشت. در انتهای بنای خانه، اتاق (مهمانی) با چهار در چوبی دو لته که دو در آن به سوی جنوب به سمت رواق گشوده می شد و دو در دیگر به طرف رواقک چوچک شمالی که رو به حیاط خلوت داشت. شاید اینکه "چهادردری" اش می نامیدند از همین بوده است. تابستان وقتی چهار در گشوده می شد، که دو- دو مقابل هم بودند، فضای اتاق خنک و دلپذیر می شد. دیوارهای گلین هم بنا هم به گونه ای مانع نفوذ گرما به داخل اتاق ها می شد.

مادر، هم مانند پدر که مهمان خواه و مهمان دوست بود، با دیدن مهمان غریبه ی شگفت، مرا صدا زد تا به کمک هم، جوجه مرغ های آزاد را که در چمن سبز حیاط، یله بودند، شکار کنیم برای تدارک نهار مهمان ها...

دو در، در میانه ای اتاق راهرو وجود داشت که راه به ایوان و اتاق ( مهمانی) می گشود، یا راه ایاب و ذهاب ایوان و راهرو و اتاق بود، هم. من به تماشای این مهمان عجیب، از راه شکاف درب میانی راهرو و اتاق ایستاده بودم و گوش به فرمان که پدر انجام کاری را در کار پذیرایی مهمان ها از من بخواهد؛ که گاه چنین می شد، آبی برای سماور، یا ظرفی و یا میوه ای و ... چه و چه اگر خواسته می شد، دیگر سر از پا نمی شناختم، چه، بهانه ای می شد تا آقای مدیر را از نزدیک ببینم، با آن شوق و ذوق و کنجکاوی بچگانه که در بچه ها هست...

مادر هم که بال های گشوده ی چارقدش را که حایل شانه ها کرده بود، در تاخت و تاز تدارک غذا بود، با دقت و وسواسی که از کار و کردش نموده می شد، این حال و وضع مادر هم روی دیگری بود که می نمود این مهمان نورسیده، از دستی دیگر است. آقا دایی ما هم که مُلّای آبادی بود و دوست و همراه آقای مدیر، با قبا و دستار، که اکنون دستار بر تاقچه اتاق یله شده بود و قبا به رخت آویز، در کنار دست مهمان دوزانو نشسته بود، خود به اهمیت مهمان تازه افزوده می شد.

تازه، در آن سال ها، مدرسه ی جدیده، "به قولی" تنها در شهرها باب شده بود. بارفروش ما - بابل- دو سه دبستان داشت و روستاها عموما ازین نعمت محروم بودند. پس اگر باسوادی در روستا دیده می شد، تنها سواد خواندن داشت، آن هم از برکت فراگیری عم جزء و قرآن حاصل می شد. باسوادی که هم بخواند و هم بنویسد، از اتفاق، شاید یک- دو تن بیشتر نبودند در روستای ما، یکی مُلّای آبادی که عالم مدرسه ی حوزوی بوده بود و آن دیگر پدر ما، ابوالفضل که به همین بهانه، "میرزا" یش می خواندند که او هم تنها اهل سواد روستا بود که کار دفترخانه و اسناد و آبادی ما و گاه آبادی همسایه را به عهده داشت و نیز محاسب و مسّاح زمین های کشاورزی روستا، که می بایست به مالکان سالیانه مالیات می دادند. گاه هم در و همسایه برای شروع انجام کاری - که دودل می شدند- بای استخاره به خانه ی ما می آمدند، تا میرزا، گره ی کارشان را به استخاره بگشاید.

باری، پسِ نهار، مهمان عجیبِ من از دو پله رواق پایین آمد، حیاط سبزه پوش ما را پشتِ سر نهاد، به سمت و سوی دو - سه درختِ انار شیرین راهش را کج کرد، تا به سایه سار درخت انار رسید. پنداری اواخر آبان ماه بود، انارهای درشت دسترس، چیده شده بود. من هم با حجب و خجالت، بی اراده سر درپی او داشتم، پس او رو به من کرد و گفت: پسرجان، می توانی آن بالاها، درشت ترهایش را برایم بچینی؟ من که منتظر چنین فرصتی بودم، بی حرف و جواب به بالا خزیدم و درشت ترهایش را حوالی کف دست گشوده ی مهمان سپردم، او هم با دل فراغ در سایه سار دلنشین انار و حال و هوای دلپذیر پاییزی، بر فرش سبزه پوش نشست و به تناول انار سرگرم شد.

پدر و دایی، بی خبر از ماجرا، از تاخیر پیش از اندازه ی مهمان نگران شدند، چون حتم می دانستند که مهمان برای قضاء حاجت به مستراح رفته است. ساخت مبال آن زمان این جور بود که چاله ای استوانه ای شکل می کندند به عمق یک متر و نیم یا بیشتر، بعد تیرک های چوبی بر رویش می افکندند و سپس پوششس از نی، بعد رویش را گل می ریختند و یک دهانه ای مستطیلی در میانه ی این پوشش تعبیه می کردند برای نشستن و دفع فضولات و چه و چه. بام این نشستنگاه را هم با گالی می پوشاندند، سرسری و تُنُک، چنانکه هنگام باران سقفش چکه می کرد، پس تیرک های چوبی تاق مستراح به مرور نم می کشید و سست و پوسیده می شد و شکننده. گاه اتفاق می افتاد که طرف برای رفع حاجت، که با طمانینه و بی خبر، می نشست، تیرک های نم کشیده و پوسیده می شکست، آنگاه سقوط و افتادن سرنشین به چاه خلا حتمی می شد. به یقین ازین بود که پدر و دایی نگران شده بودند که نکند مهمان عزیز دچار چنین حادثه ای شده باشد. پس به اتفاق برای کمک، با دل نگرانی آمیخته به تشویش دل، به آن سوی حیاط آمده بودند که مستراح تعبیه بود. وقتی مهمان را کنار درخت انار و مشغول تناول دیدند، نفسی به راحتی کشیدند و نشستند تا با مهمان در خوردن انار شیرین همراهی کنند.

از آن جهت که آقای مدیر از فرمانبرداری من در چیدن انار و دیگر از مهمان نوازی خانواده رضامند شده بود و به گمان می خواست این ارتباط را دائمی حفظ کند، به پدر و دایی رو کرد و گفت: حیف نیست که این پسره را به مدرسه نمی فرستید؟!

کار تمام شد! پدر و نیز دایی که سواد و مایه ای داشتند، پذیرفتند تا مرا به مدرسه ای بفرستند که مهمان شگفت ما، مدیر آن دبستان بوده بود.

" که عشق اول نمود آسان، ولی افتاد مشکل ها"

من به یقین، اولین آدمی بودم که از آبادی ما و حتی دو - سه آبادی همجوار، راهی دبستان شهر شدم. غریبی و بی خانگی، آغاز کار مدرسه رفتن من شد. در واقع سفر به هفت وادی یا هفت خان عشق آغاز گردید، که هروادی اش، خود داستانی دارد از فراز و فرود راه دانش، که امروزه روز، در خیال بچه ها هم در نمی گنجد. تا مدرسه دستم را گرفت؛

" آمده ام که تا به خود، گوش کشان کشانمت..."

آقای مدیر، مهمان عجیب و غریب ما، واسطه ی مدرسه رفتن من گردید، بی شک و تردید.