1- نزدیک ظهر روز پنج شنبه خانم و دخترشون پیاده کرد خونه پدرخانمش ... عصری قرار بوده خانواده خانمش برن مراسم ختم و اون میخواسته بره جایی. ساعت 5 به خانوادش زنگ میزنن که غرق شده، می برنش بیمارستان. میگن خانمش تو بیمارستان بالای سرش داشته میکشته خودشو، تمام النگوهاشو درآورده بود که نذر امام حسین کنه تا شوهرش برگرده ... اما گویا خداوند تقدیر دیگه ای براش درنظر گرفته بود.

2- شوهرش همسن من بود، حالا ده روزی هست که بیوه شده، با یک دختر یک ساله و با 22 سال سن. هنوز دور و برش شلوغه و شاید ندونه چه روزهای سختی رو در پیش داره ... دخترش انگار همون روز اول فهمید جریان چیه، موقع شیرخوردن اشکهاش آروم میریخت روی صورتش... مسلمان نشنود کافر مبیناد...

3- هفته پیش شاد و خندان از یک سفر کم نظیر برگشتم، خیلی زیاد بهم خوش گذشت. صبح رسیدم شهرمون و آژانس گرفتم تا چمدون سنگینم رو بیارم خونه... رسیدم سر خیابونمون، دیدم یک عکس خیلی بزرگ زده روی داربست که خیلی شبیه شوهرش بود، تا رسیدم خونه اول از همه پرسیدم شوهر ف. فوت کرده؟ چرا؟ چیزیش نبود که ...

4- دوست داشتم سفرنامه بنویسم، از اتفاقات جالب و مضحک سفرم بگم براتون، یکیشو فیروزه ای نوشته، اما دست و دلم به نوشتن نمیره... چقدر مرز بین شادی و غم باریکه... چقدر لحظه های باهم بودنمون کمه و ما حواسمون نیست... کاش قدر بدونیم...