1- چند روز پیش، در یک صبح خوب و دل انگیز مهرماه، به ساری رفتم، به دیدن دوست نازنینی که در بلاگستان پیدا شده بود. به منزل دوست داشتنی شان رفتم و بعد هم ساعت ها با هم قدم زدیم و به جاهای مختلف سر زدیم و ... این دوست عزیز یک کیفیت خاصی دارد، جوری است که انگار سالهاست او را می شناسید، انگار شما همیشه چنین دوستی در ساری داشته اید و حالا دارید به دیدنشان می روید. وجود بعضی آدمها در زندگی ما نعمت است، که باید به خاطرش خدا را شکر کرد، بهارنارنج عزیزم از همین دسته دوستان است.


2- فکر می کردم ترافیک کاری مربوط به روزهای اخر شهریور است، ساده اندیشانه فکر می کردم که در مهرماه وقت بیشتری برای خودم خواهم داشت، اما اوضاع بدتر شده، زمان تحویل پروژه ها به سر آمده است و روز به روز فشار کاری بیشتر می شود و .... خب در این بین مسافرتی دلچسب و دوست داشتنی که حدود یک سال منتظرش بودید، پیش می آید. این است که فشار کاری روی شما بیشتر و بیشتر می شود تا بتوانید به مسافرت بروید... عازم مشهد هستم و دعاگوی همه دوستان.


3- روزهای زندگی می گذرند، با شادیهای کوچک، با مهربانیهای غیرمنتظره، اغلب خوب و گاهی هم با کمی دلگیری ... زندگی همین روزهاست، همین روزهای نزدیک به سی سالگی که به سرعت می گذرد. همین روزهایی که یاد می گیرید انتخاب کنید، یاد می گیرید از بعضی چیزها باید گذشت و از برخی نه... همین روزهای خوب و خوش جوانی...


+++ توضیح ضروری:

خانم بهارنارنج نازنینی که در این متن ازشون یاد شده، با خانم مریم روستا، نویسنده وبلاگ بهارنارنج که در پیوندهای بلاگ من هست، دو فرد متفاوت و مجزا هستن، گرچه هر دو نفر از دوستان نازنین و بسیار خوب من هستن. این در جواب خصوصی دوستی بود که به این موضع اشاره داشتن و گویا برداشتشون اشتباه بوده.