1- حقوق تابستان را دریافت کردیم، بابت تدریس ریاضی به طفلی گریزپا! همسر گرامی را به شام در رستورانی زنجیره ای مهمان کردیم، تو منوی غذا ته دیگ رو جدا گذاشته و حساب کرده بودن که من شخصا تا الان چنین چیزی ندیده بودم! موقع حساب کردن پول غذا متوجه شدیم که برای دو تا گوجه ای که ما نگفته بودیم و کنار غذا گذاشته بودن، جداگانه پول گرفتن!!! عجیب بود حرکتشون و البته منجر به این شد که ما تصمیم بگیریم دیگه به این رستوران سر نزنیم.

2- " من اکنون اصل و مبدا پیروزیها را بهتر درک میکنم: آن کسی که شغل خادمی یا صندلی داری کلیسای اعظمِ ساخته و پرداخته ای را برای خود تامین می کند، از همان اول شکست خورده است. اما هر کس که در سر، فکر ساختن کلیسای اعظمی دارد، از همان وقت پیروز است. پیروزی ثمره ی عشق است، فقط عشق چهره ای را که باید سرشته شود، باز می شناسد. عشق هدفی جز خود ندارد. عقل را جز در خدمت عشق ارزشی نیست." (خلبان جنگ- آنتوان دوسنت اگزوپری)

3- پیرمرد پدر و مادرش را در کودکی از دست داده و یتیم بزرگ شده. چشمهایش قدرتشان را از دست داده اند، فقط سایه ها را می بیند. به من می گوید: دستهام خوبه؟ حالتش طبیعیه؟ رگهاش چی؟ مشکلی نداره؟ ... و من هر بار یاد اولین باری می افتم که او را در آغوش گرفتم و او بعدتر به پسرش گفت: بعد از سالها حس کردم مادرم منو بغل کرده...