آن موقع ها که بودی، دوست داشتم فکر کنم همیشه خواهی بود.

گذر زمان، بیماری یا هیچ چیز دیگری تو را از ما نخواهد گرفت.

حتی یادم هست که آخرین بار که مشهد رفتم، چه کودکانه

برای اینکه سرِپا شوی و راه بیفتی و مثل تصویر کودکی من بشوی، دعا کردم.

باور نداشتم که روزی چشم باز کنم و تو نباشی. تا آن موقع فقدان را هم باور نداشتم،

نچشیده بودم نبودنِ کسی را، طعم گس عدم زیر زبانم نرفته بود...

امروز، باورم نمی شد که ده سال گذشته است،

یک دهه هست که ما بدون تو زندگی می کنیم،

بدون تو عاشق شدیم، بدون تو سفر رفتیم، بدون تو ...

زمان چیز عجیبی است، به مرور تلخی ها را می خورد و هضم می کند

و تنها لحظات خوب به یاد آدمی می ماند...

آن شب خاص، دوست داشتم که باشی و باور دارم که بودی،

حضورت را از همه بیشتر احساس کردم.

حالا می دانم که هستی، و بین من و تو به اندازه عدم فاصله نیست... همین آرامم می کند.


+ امروز تکه هایی از کنسرت همنوا با بم رو شنیدم، "بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود" ...

سال اول هر روز کنسرت رو توی خوابگاه می دیدم و یک دل سیر گریه می کردم...