دیروز از بچه ها امتحان گرفتم
سر امتحان مدام با هم حرف می زدیم و رفع اشکال می کردیم
و براشون مطلب رو توضیح می دادم و ... کلا خوش بودیم
بعد از یک ساعت، من عینکم رو زدم به چشمم
یکی شون گفت: خانم اجازه یک چیزی بگیم ناراحت نمیشین؟
گفتم، نه پسر، بگو. گفت خانم شبیه پیرزن ها می شید وقتی عینک می زنید.

+بچه ها فکر می کنن من خیلی ازشون بزرگترم. یکی از تفریحاتم اینه که بزارم تو همین تصور بمونن. :)

++ دنیای ساده بچه ها با نگاه بی آلایششون، بعضی چیزها رو خیلی خوب به ما یادآوری می کنه. بچه های روستایی کاری با مارک عینکت و چرم کفشت و برند شلوارت ندارن. اونها دقیقا چیزی که به نظرشون میاد رو میگن. به راحتی بهت میگن که زشت شدی. بهت نمیاد و ... و من فکر میکنم گاهی وجود چنین کسانی تو زندگی لازمه. مخصوصا که سنشون هم کم باشه و به دور از حب و بغض های رایج بین آدم بزرگ ها حرفاشونو بزنن.

+++ البته عینک من واقعا بهم میاد ها! گاهی هم میره البته! :))