1- هوا کمی ابری است، احتمالا تا یکی دو ساعت دیگر باران می بارد. جلوی در مدرسه سوار مینی بوس می شویم و حرکت می کنیم. من کنار پنجره نشسته ام و به مناظر بیرون نگاه میکنم. کمی که از حرکتمان می گذرد، انگار وارد دنیای دیگری می شویم، وارد دنیای فیلم های چینی قرن بیستمی... اینجا "پرُسه سو" است.

2- بچه هایی پابرهنه که دنبال مینی بوس می دوند، خانه های کاهگلی، حیاطی کوچک که به یک گوشه آن  گاوی بسته شده و تمام محوطه خانه پر از کاه و فضولات حیوان است، اینجا دنیای دیگری است. در روستا اتومبیلی نمی بینیم، چند تا موتورسیکلت وجود دارد و بقیه هم از چارپایان استفاده میکنند.

3- مقصد ما کمی بالاتر ازین روستاست، نقطه صفر مرزی در شمالی ترین نقطه خراسان، مرز ایران با کشور ترکمنستان. امروز روز استراحت ماست و آمده ایم به دل طبیعت؛ اما تصاویر پُرسه سو از ذهنم خارج نمی شود. پس از یکی دو ساعت باران می آید و ما مجبور به بازگشتیم، باز به همان بچه هایی بر میخوریم که دنبال مینی بوس می دوند...

4- دلم میخواهد همراه کادر پزشکی، یک روز به اینجا بیایم، اما می دانم که بیفایده است و بیکار می مانم. اهالی روستا اگر بدانند که همسر یا دخترشان به مشورت نزد یک غریبه رفته است، عواقب بدی در انتظارشان است. در روستای کناری، زنی نزد من آمد و از نامزدش گله وشکایت کرد. بعد از او، زنی دیگر آمد که خواهرشوهر زن اولی بود. چند ماه بعد، یک روز در خیابان بودم که زن اولی زنگ زد و با گریه و وحشت تمام گفت که خواهرشوهرش به برادرش گفته که نامزدت نزد یک خانم غریبه شکایتت را کرده و مرا از چشمش انداخته است و ... زندگیم که تازه داشت گرمتر می شد، خراب شده است و ...

5-  لباسهای دختران روستایی اینجا، پر از رنگ و پولک و ... است، دیدنشان روح را جلا می دهد،برای قاب عکس یک عکاس بینظیر هستند، اما من همه تصاویر را سیاه و سفید می بینم. مدام صورتهایشان، چشمان ترسان شان و لبهای محجوبشان که با سختی زیاد از مشکلاتشان می گویند، در نظرم می آید. در این سفرها آموخته ام که در مواجهه با بعضی مشکلات، تو فقط می توانی ببینی و بشنوی، فقط می توانی همدردی کنی، نمی توانی برایشان کاری کنی، عواقب سنگینی دارد، ناچار فقط نگاه می کنی و شب ها از یادآوریشان خواب از چشمت می رود...


+خاطره ای بود که از مرداد ماه 94 به یادم آمد. همیشه دوست داشتم در مورد "پُرسه سو" بنویسم، تا امروز نمی توانستم...