از صبح پنج شنبه به ذوق بعدازظهر به مدرسه می روم

وقتی ظهر زنگ آخر را می زنند، از خوشحالی بال در می آورم

تمام راه تا خانه را از خوشحالی عصر می دوم و بازیگوشی میکنم

ناهار خورده و نخورده،مشق ها را می نویسم که برویم،

البته گاهی هم می ماند برای غروب جمعه،

من و مادر و خواهر و برادر کوچکم،

قرار است برویم روستا، خانه ننه...

جاده ی روستا، آسفالت نیست. خاکی هست و سنگلاخ

ما هم اتوموبیل نداریم. تنها راهِ رفتن، با اتوبوس های قدیمی و بزرگی است که به اندازه هلی کوپتر سروصدا دارند

ما چهارنفری سوار دو صندلی کنار هم می شویم و ماشین به راه می افتد

تمام راهروی ماشین پر از جمعیت است، بسیار شلوغ؛

پنجره را هم نمی شود باز کرد،  چون گرد و خاک جاده به داخل می آید و دیگر نفس کشیدن ممکن نیست

اما ما اصلا به این چیزها فکر نمی کنیم، مشغول بازیگوشی هستیم و خوشحال از نزدیک شدن به مقصد...

به هر سختی و مشقتی هست خودمان را به خانه ننه می رسانیم.

در حیاط را هیچوقت قفل نمی کنند، همیشه به آن رسنی آویزان است که به انتهای آن چوبی بسته شده که وقتی کسی آمد، خودش در را باز کند و به داخل خانه بیاید. (هنوز هم بعد از گذشت 20 سال از آن روزها، پدربزرگ صبح ها اولین کاری که میکند، این است که رسن پشت در را می اندازد و پیرمرد و پیرزن از اتاقشان که درهایی چهارلته با شیشه های رنگی دارد، مدام چشمشان به در است که بچه ها بیایند.)

پر میکشیم داخل حیاط،

وسط حیاط حوضی هست که هر نوه اقلا یک بار در آن افتاده و نزدیک بوده غرق شود و مادر من او را از آب گرفته است

کنار در ورودی درختی هست که جوجه رنگی صورتی رنگم را همراه دخترعمو، در یک سطل آب شستیم که سفید شد.

پسرها وقتی می رسند اصلا از پله بالا نمی آیند، مستقیم با یک چاقو به باغ می روند

تا پرتقال قاچ قاچی بخورند و رزین درست کنند برای شکار گنجشک.

تا شب ما بچه ها، خانه و حیاط و باغ و حوض و ... را روی سرمان خراب میکنیم

اما هیج کسی اینجا به بچه ها کاری ندارد.

آقاجان بی نهایت ساکت است و کم حرف، تا الان هم در این چهل سالی که نوه دارد، هیچ گاه نشده کسی را دعوا کند.

شب بعد از شام، مراسم خواب داریم.

به صندوق خانه ننه می رویم، از کوه رختخواب ها بالا می رویم و با بالشت ها و پتوها بازی میکنیم.

سردسته شیطنت های ما دخترها، دخترعموست.

خوش سروزبان، پر جنب و جوش، مهربان،

دوسالی از من بزرگتر است، با همه بازی میکند وبا همه می جوشد

بودنش برای آدمی مثل من نعمت است

شب به هر زوری هست ما را می خوابانند،

تا فردا بیدارشویم و روز از نو روزی از نو.


یادت هست دخترعمو؟ درخت انجیر باغ را یادت هست؟

همان که روی شاخه اش می نشستیم و از منظره بی نظیر دشت های وسیع و تالاب و ... لذت می بردیم و خیال می بافتیم.

صندوق خانه را یادت هست؟ همانجا که وقتی کوچک بودیم دامن پله پله می پوشیدیم و می رقصیدیم؟


چند روز پیش باز هم رفتیم خانه ننه،

تو در تابوتت آرام خفته بودی

آمده بودی تا پیش از رفتن زیر سایه درخت توت قبرستان روستا،

با ننه و آقاجان و همه خاطراتمان خداحافظی کنی

ننه با دیدنت از حال رفت

آقاجان با صدای بلند گریه می کرد

از جایی در ته قلبم صدای جیغ می آمد

خداحافظی کردی و رفتی

همیشه دلتنگ بهنام بودی،

همان نوه ای که سالها پیش به خاک سپردیم،

حالا ما دلتنگ هردوی شما هستیم،

دلتنگ تمام روزهای کودکی...

تمام خاطراتمان،

تمام شادی هایمان،

بامهربانی بی امان تو.

همه و همه را زیر خاک کردیم و بازگشتیم

بازگشتیم به خانه عمو،

چشممان به در اتاقت بود که با خنده از اتاقت بیایی و دلمان را آرام کنی...

داغ سنگین تو تا همیشه بر دل ماست، تا همیشه...