1- استاد راهنمای ارشدم به جز من یک دانشجوی دختر دیگه داشت که البته من هنوز ندیدمش بعد این چند سال. سمیه دانشجوی دکترای استاد من هست و در زمینه "نانوسیالات" کار میکنه. علت اینکه تا الان ندیدمش اینه که سمیه تا الان نیومده اتاق دکتر. معلول حرکتی هست، اما موضوع اینه که ایشون به خوبی با این مسئله کنار اومده، هیچوقت ازینکه مواقعی که احتیاج به کمک داره کسی کمکش کنه ناراحت نمیشه. استاد هم برای دیدن سمیه از اتاقشون میرن طبقه همکف دانشکده و باهم در مورد پیشرفت پروژه صحبت می کنن. سمیه حدود ده سال از من بزرگتره و همه مقاطع تحصیلی رو یکسره نخونده و البته در کنارش کار هم می کرده.

2- هفته پیش مادر شاگرد معلولم تماس گرفت و گفت که می خواد مدتی پسرش رو نفرسته مدرسه. گفت خسته شده ازین وضعیت، و اونقدری که انتظار داره و تلاش میکنه، پسرش درس نمی خونه. مادر شاگرد من از ابتدای تولدش بغلش می کرده و حالا هم زیر بغلش رو میگیره و بلندش می کنه، و منتظره که آخرین درمانهایی که روی پسرش انجام دادن، نتیجه بده و اون بتونه راه بره... هیچ کسی اجازه نداره که به امیدواری یک مادر لطمه ای بزنه، منتها شاید پذیرش واقعیت می تونست شرایط راحت تری رو فراهم کنه.

3- به خودمون نگاه کنیم، فکر کنیم چند تا از واقعیت های زندگی مون رو نمی پذیریم و هر روز و هر روز از زجر کشیدن به خاطرشون خسته می شیم، واقعیت هایی که تلاش برای عوض کردنش انرژی مون رو تحلیل می بره و روح و روان ما رو فرسوده می کنه؟

4- من نمیگم برای بهبود شرایط تلاش نکنیم، من نگاه دیگه ای به این موضوع دارم که البته نمی دونم تو همه مسائل کارایی داره یا نه ... فرض کنید زندگی مثل یک معادله دیفرانسیل کوپل شده هست، برای حل این معادله روشهای مختلفی هست، یکی از روشها اینه که اول کار، تاثیر بعضی پارامترها رو کم کنیم یا ثابت بگیریم، انرژی مون رو بابت حل شون هدر ندیم، بعد که مسئله حل شد، برگردیم و دوباره روی اون پارامتر کار کنیم تا بتونیم رفعش کنیم... البته اگر دچار تکینگی نباشه!

5- استادی داشتیم که میگفت برای از پا در آوردن یک مسئله لازم نیست همون اول کاری سرش رو ببُرید، اول بهش ضربه های کوچیک بزنید و کم کم با صبر و حوصله خاکش کنید...