۲۰۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

541، روسری نذری

1- دوستان خوب و همراهان عزیزم، شما حاجتی چیزی ندارید نذر من کنید؟ درسته که من سید نیستم، اما خب دختر خوبی هستم، دوستان من دلم روسری میخوادش، کسی حاجتی چیزی نداره روسری نذر من بکنه؟! هم من به روسریهام میرسم، هم اینکه خدا رو چه دیدین؟ شاید شما هم به حاجتتون رسیدین! اگر هم نرسین ضرر نکردین که، دل منو شاد کردین خب اقلا!

2- قضیه اینه که من هفته پیش رفتم روسری فروشی سرکوچمون، بعد اونجا سه تا روسری دیدم، از هر سه تاشون خوشم اومد! اما خب پول همراهم نبود، گفتم من بعدا میام روسری میخرم و خداحافظی کردم و اومدم. بعد اومدم به مامان میگم، میگه روسری نخری ها! اینهمه روسری داری! اسراف نکن! حرفش تا حد زیادی درسته، اما خب من دلم روسری جدید میخوادش، تنوع خوبیه خب. :(

3- کسی حاجتی چیزی نداره دوستان؟!

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
مریم بانو

540، دی نوشت

1- امروز رفته بودیم دیدن زنی بی نظیر، کم نظیر هم نه... بی نظیر. باید می بودین و مزه مزه می کردین شنیدن حرفهاش رو. دوست دارم یک چیزی از حرفهای امروزش بهتون بگم. به ما گفت به همه چیز از آدمها، بزرگ و کوچیک و اشیاء احترام بگذارید. با هر چیزی محترمانه و خوب برخورد کنید، حتی کفشتون، حتی لباستون، همه چیز، حقش رو به جا بیارین...

2- به همه کسانی که زندگی یکنواختی دارن، به کسانی که انگیزه ندارن، کسانی که شکست عشقی خوردن، کسانی که قراره شکست عشقی بخورن و .... پیشنهاد میکنم که فیلم "Begin Again" رو تماشا کنن. فیلم کم نظیریه. من چیزی در موردش نمیگم. خودتون ببینید.

3- امروز روزی در چند سال پیش وقتی ترم 3 لیسانس بودیم، برای استاد ارمنی که به ما توی ماه رمضون افطار می داد، شیرینی خریدیم. ازمون تشکر کرد و بعد هم در جعبه رو باز کرد و گفت خودتون بخورید. بچه ها گفتن ببرید خونه میل کنید. گفت زیاده برام، کسی نیست که بخوره... استاد ما تنها زندگی می کرد. یک روزی ته آرزوم این بود که مثل ایشون بشم، اما راستش از این رویا ترسیدم، از تنهایی ترسیدم. گرچه که الان هم تنهام... اما اینکه بدونی تنهاییت مطلق و همیشگیه... حسیه که مذبوحانه دارم تلاش میکنم درکش نکنم...

4- و اما بعد، الله الله فی المطالعه. دوستان تا میتونید کتاب بخونید. لذت بی نظیری هست کتاب خوندن در هوای سرد زمستون، اونهم زمانی که حس از خونه بیرون رفتن و قدم زدن نیست. اینهم تصویر کتابهایی که ما این هفته خواندیم و داریم میخوانیم. (اینستاگرام)


دوتای زیری خوانده شده، رویی در حال خواندن


۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

539، زمستان است...

1- روزهای آغازین زمستان است، زمستان را هیچ وقت دوست نداشتم، شاید چون در چله تابستان به دنیا آمدم و سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکند و دوست دارم تمام روز در رختخوابم باشم. دوست دارم روی مبل کنار بخاری بنشینم و کتاب بخوانم و خیال ببافم... اخیرا خیالی هم در سرم نیست. دوست دارم کتاب بخوانم و بخوانم و بخوانم و غرق در دنیای کتابها شوم...

2- چقدر خوشحالم از شروع فصل امتحانات مدارس و تعطیل شدن کلاسهایم. بچه های درس نخوان واقعا اذیتم می کنند. شاید چون در آن سن راه دیگری برای زندگی جز درس خواندن بلد نبودم. شاید چون همه زندگیم فکر می کردم که تمام درها را می توان به نیروی عقل و دانش باز کرد و عوامل دیگر تاثیر چندانی ندارند. و شاید چون فکر می کردم تنها راه صحیح زندگی کردن، درست زندگی کردن است...


زمستان دانشکده

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

532، جمعه نوشت

1- جا داره صبح جمعه ای از دوست عزیزی که با سرچ عبارت "جهازچشم کورکن عروس" به اینجا تشریف آوردن، تشکر کنم. چند تایی عبارت بی تربیتی هم سرچ کرده بودن که چون +30 هست نمیگم بهتون. فقط موندم گوگل چرا فرستادتشون اینجا؟! 0__O


2- فکر کنم یک بخشی تو مغز من از کار افتاده، اونم بخشی هست که بابت دختربودن تو ایران باید احساس بدبختی مضاعف بکنه! توجه کنید، منم به اندازه کافی احساسات بد رو توی زندگیم تجربه کردم و ازین به بعد هم تجربه خواهم کرد. اما این احساس که آدم باید تلاش کنه برای اینکه "مرد" باشه و خب طبعا هیچ مردی عاشق مرد دیگه ای نمیشه، مگر اینکه، استغفرالله ... و بعد نالیدن از تنهایی و ... رو هیچ جوره درک نمی کنم. به همه خانم ها و البته آقایون شدیدا پیشنهاد می کنم کتاب " زن بودن" نوشته خانم "تونی گرنت" یک روانکاو یونگی آمریکایی رو بخونن. من خودم کتابش رو بعد از دو سال جستجو پیدا کردم و خریدم و هیچ جوره به کسی امانت نمیدم! خودتون برید بخرید  و بخونید و لذت ببرید! والا... :)


3- دیشب موقع مسواک زدن یک چیز جالبی یادم اومد که بنویسم. منتها الان یادم نمیادش. اینهم عکسی پاییزی از دانشکده ما.




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مریم بانو

530، پایان نامه خرگوشی!

1- دیشب دوست نازنینی زنگ زدن و کلی حرف زدیم باهم. از دیشب حال خوبی دارم. احساس خوبی دارم. با اینکه روز سختی بود. از 6 صبح تا 8 شب بیرون بودم. اول دانشکده و بعد هم کلاس و دانش آموز درس نخون و .... اما کلا حالم خوبه. خدا رو شکر.


2- امروز دفاع یکی از بچه ها بود. داورش با اینکه از دوستان استاد راهنماش بود، انقدر سوال پرسید تا بنده خدا به بی سوادیش اقرار کنه و بگه بلد نیستم و نمی دونم از کجا آوردیم این شبکه رو و این روش عددی رو چرا انتخاب کردیم و .... 35 دقیقه سوال پرسید ازش. اون ایمیل یادتونه خرگوش پایان نامه انجام میداد و ... راهنماش شیر بود و آخرشم میگفت موضوع مهم نیست و مهم استاد راهنماست؟! خب من امروز کشف کردم که این ایمیل خنده دار تا حد زیادی درسته... راهنمای بنده یکی از غولهای شبیه سازی عددی دنیاست... دو تا داور خیلی خفن داشتم که خیلی هم سوال پرسیدن اتفاقا. اما بسیار مودبانه و محترمانه و با کلی عذرخواهی که ما حسب وظیفه سوال می پرسیم و آخرش هم بهم 20 دادن. خواستم بگم گرچه پوستم کنده شد در کار پایان نامه با استاد راهنمام، اما همه سختی ها به روز دفاعم می ارزید.


3- پست دیروزی رو امشب داشتم میخوندم، یاد یک خاطره ای افتادم. کل 3 سالی که با استاد راهنمام کار می کردم، به خاطر ندارم استادم حتی صداش بالا رفته باشه، اما ما دانشجوهای ارشد و دکتریش به شدت ازشون حساب می بردیم. اگر می گفت عید نوروز بیاین دانشگاه، ما می رفتیم، اگر می گفت جمعه بیاین، می رفتیم، خلاصه که جز "چشم" چیزی نمیگفتیم. یادمه موقع اجلاس سران عدم تعهد، کل تهران تعطیل بود، بعد ما همه تو آفیس استادمون بودیم و مشغول به کار. ( مثلا من شخصا خوابگاه هم نداشتم و آواره بودم اون روزها)، بعد یکی از جوجه کارشناسی ها که با استاد کارآموزی داشت، برگشت با ناز گفت: دکترررر، شما خیلی سخت میگیرین ( نامبرده پسر بودن ها! کل آفیس دکتر فقط من دختر بودم.)، ما همه با چشمانی گرد شده نگاه می کردیم به این صحنه. هیچ کدوم از مخیله مون نمی گذشت همچین چیزی به زبون بیاریم... والا...


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو