48، بی حوصلگی

چند روزه که حوصله ندارم حتی به فایل های پروژه نگاه کنم.

چند روزه از این همه کار اداری که هی پیچ و تاب میفته بهش و جلو نمیره، خسته ام.

چند وقتیه که حس میکنم دیگه نمی کشم.

دیگه مغزم کار نمیکنه؛ جسمم نمی کشه.

خسته ام...




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

47، شعــر نوشت

حتما این شعرو شنیدین:

" کس نخارد پشت من     جز ناخن انگشت من"

مرحوم پدربزرگ وقتی کسی این شعرو میگفت، با خنده می گفتن:

" همتی کن تا نخاری پشت خویش     وارهی از منت انگشت خویش

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

46، زیبانوشت

" هر چیزی که چشمانت می بیند، پندی در آن نهفته است."

امام موسی کاظم علیه السلام

+ این حدیث رو بار اول 7-8 سال پیش روی برد دانشکده دیدم،

و خیلی اوقات سعی کردم از چیزهایی که میبینم و می شنوم و برام پیش میاد و .... حتما یک چیزی یاد بگیرم.

می تونم بگم که این جمله خیلی روی زندگیم تاثیر داشت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

45، آخه تو چرا اینجا نیستی!!!؟

دوست خیلی عزیزی دارم که 8 سالی هست با هم دوستیم.

صمیمی ترین و عزیزترین دوست من...

ما بدون اینکه حرفی بزنیم، خیلی اوقت حس می کنیم طرف مقابلمون چه حسی داره. حتی از فاصله ی خیلی دور...

دوست عزیز من حدود 2 سالی هست که برای ادامه ی تحصیل از ایران رفته...

من گاهی خیلی دلم براش تنگ میشه. خیلی زیاد...

امروز زنگ زد. یه ساعتی حرف زدیم. من از دیروز خیلی حالم گرفته بود. اما با حرف زدن باهاش، کلی روحیم عوض شد.

بهم گفت: مریم! از ... که سخت تر نیست! تو یادت رفته که چه کردی با این درس و استادش!؟

( این ... یک درس خیلی سخت توی رشته ی ماست که با یک استاد خیلی سخت گیر گذروندیم که شهره ی خاص و عامه! و اقلا نصف اساتید دانشگاه های فنی تهران شاگردش بودن. )

+ خداییش خیلی روحیه گرفتم. کاش جای این همه آدم مزخرف که دورم رو گرفتن، دوستم اینجا بود. هعی...

++ میخواست برای دفاعم بیاد، گفت منو دعوت کن خب. بهش گفتم نیا لطفا. راضی به زحمتت نیستم.

+++ با دوستم می رفتیم امام زاده صالح. از وقتی رفت من دیگه طاقتش رو نداشتم تنهایی برم امام زاده. تا که امسال تابستون اومد و باهم رفتیم.

++++ وقتی که میخواست بره؛ قرار بود که خبر بده من برم فرودگاه بدرقه ش. بعدش روز قبلش زنگ زد و خداحافظی کرد . گفت نمی خواد بیای و موبایلشو خاموش کرد و رفت. بعد چند وقت که باهم چت میکردیم، بهش گفتم ازت ناراحتم که نذاشتی بیام فرودگاه. گفت: نمی تونستم خداحافظی کنم؛ طاقتشو نداشتم...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

44، اشک ریزون

دیروز جماعت دانشگاهی برای ما اعصاب نذاشته بودن.

هی خودمان را کنترل کردیم، هی تلاش کردیم!

نهایتا تا ساعت 7.5 موفق به selfcontrol شدیم و بعد اشکمان در آمد.

اعصابمان کلا خورد خاکشیر بود و در اوج احساس بدبختی و بی کسی و خستگی و نا امیدی و هر نوع احساس بد دیگری بودیم!

حوصله ی خودمان را هم نداشتیم!

انقدر فیلم و سریال کمدی دیدیم تا خوابمان برد.

+ خوابیدن خیلی خوبه. چون معمولا وقتی میخوابیم، یک حجم زیادی از درد و رنج هامون کم میشه.

خدا روحمون رو که می بره پیش خودش، انگاری میشوردش و برمیگردونه بهمون.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو