694، محمد مثل گل بود

مشغول انجام کارهای خانه هستم و بر خلاف اغلب موارد تلویزیون روشن است، شبکه نمایش.

موقع اذان پخش سریال قطع می شود، مقدمه شبکه برای اذان، بخشی از فیلم سینمایی محمد رسول الله است،

آنجا که بعد از فتح مکه پیامبر به بلال می فرمایند که اذان بگوید،

چهره در ابتدا ناباور این مسلمان سیه چهره، و تشویق سایر مسلمامان و بعد بلال بر روی خانه کعبه می رود و اذان می گوید...


و ناخودآگاه ذهنم به سمت کشتار مسلمانان به دست مسلمانان می رود، این دین محمدی نیست....


+ عنوان مطلب، نام کتابی است در مورد پیامبر رحمت، برای کودکان.


++ کلی سوژه برای نوشتن دارم، اما دریغ از وقت!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

693، بهشت و دنیای آینده

1- این مطلب رو بخونید، در مورد آینده ماست:

ایلان ماسک و توسعه سایبورگ های مبتنی بر Neural Lace

2- به نظر من بهشت همچین جایی باید باشه.



۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

692، گریه بر نبود کدام مرد؟

1- مدتی هست که درگیر کارهای ترمیم دندانهایم هستم. کارها طولانی شد و مجبور به تعویض پزشک شدیم. پزشک اولی نه تنها کانالهای عصبی را درست تشخیص نداده بود، بلکه واقعا هم قیمت بالایی داشت، بی دلیل! دکتر عمومی دیده بودین که ادعا کنه کارش به خوبی متخصص هست و پول فوق تخصص از شما طلب کنه؟ این خانم دکتر این طوری بود و واقعا هم حق خودش می دونست، بماند که به خاطر شاهکار ایشون ما تا چند ماه بعد درد داشتیم و کل شیراز رو با دندون درد گذروندیم...

2- پس از پیگیریهای زیاد برای تدریس در یک دبیرستان دخترانه، خانم مدیر نهایتا رضایت ندادن. اول قرار بود که تدریس کلاس تابستانی با من باشه، تا هم محکی بخورم و هم واقعی تر تصمیم بگیرن. اما نپذیرفتن که حتی تدریس تابستانی با من باشه. گفتن که " شما قطعا قویتری از معلم دیگر ما و اونوقت بچه ها از مهر نمیرن سر کلاس ایشون و براشون دردسر درست میشه. از طرفی چون مادر اون خانم معلم مدیر مدرسه بهمان هست، من حتما باید بهشون تدریس بدم، گرچه نه خودم و نه کادر مدرسه و نه والدین و نه دانش آموزان هیچکسی از کارشون راضی نیست. اما چاره ای نیست" ...اینجا یک دبیرستان غیرانتفاعی هست...

3- شب بیست و یکم ماه رمضان هر سال خانومی نزدیک منزل پدری من، مراسم احیا میگیره، تیرترکش مال مردم خوری و ... ایشون حتی به من هم اصابت کرده. همینقدر بگم که منزلی که در اون زندگی می کنن، اجاره ای بوده و انقدر اجاره ندادن که صاحبخونه عاصی شد، اما هرچی پیگیری کرد نتونست از خونه بیرونشون کنه، بیخیال شد و ول کرد رفت...


4- ” هیچگاه مانند امروز بشریت و به خصوص روشنفکر گرفتار در جامعه های اسلامی، به شناختن انسانی به نام علی نیازمند نبوده است. بارها گفته ام و باز تکرار میکنم که انسان امروز به ”شناخت” علی نیازمند است نه به ”محبت و عشق” به او. زیرا که عشق و محبت بدون شناخت نه تنها هیچ ارزشی ندارد، بلکه سرگرم کننده و تخدیر کننده و معطل کننده نیز خواهد بود.
کسانی که به نام محبت علی و عشق به مولی، بدون شناخت مولی و فهم دقیق و درست سخن و راه و هدف او، مردم را معطل و سرگردان می کنند، نه تنها انسانیت و آزادی و عدالت را نابود میکنند، بلکه خود این چهره های عزیز را نیز تباه می سازند، و شخصیت خود علی را در زیر این تجلیلهای بی ثمر، مجهول نگه می دارند و باعث می شوند کسانی که تا آخر عمر در محبت مولی وفادار می مانند، هرگز از سخن و راهنماییهای او بهره ای نگیرند و متوقف و منحط بمانند و آنهایی هم که کمی آگاه می شوند و با جهان امروز آشنا، اصولا اینگونه علی بی ثمر را و این محبت بی نتیجه را رها می کنند و به دنبال شخصیت های دیگر، الگوهای دیگر،رهبران دیگر بروند.ئعشق و محبت علی بعد از شناختن اوست که به عنوان عامل نجات انسانیت می تواند نقش خود را بازی کند.”

(مجموعه آثار معلم شهید دکتر علی شریعتی درباره امام علی علیه السلام.مقاله” چه نیازی است به علی؟”صفحه 106)


5- ما در شب های قدر بر نبود کدام مرد گریه می کنیم؟ و صبح فردای آن شب خودمان چگونه زندگی می کنیم؟...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

691، دمپایی

سه ساله بودم به گمانم. ما اون سالها توی روستا زندگی می کردیم.

من تو خونه مادربزرگ تنها بودم و تمام وقتم از صبح تا شب به بازی با مادرم و حرف زدن با پدربزرگ پدرم می گذشت.

البته گاهگاهی هم بچه های فامیل میومدن خونه مادربزرگ و من باهاشون بازی می کردم.

روزها و شب ها از پی هم می گذشت.

بااینکه پدربزرگهای من جزو اولین افراد روستا بودن که ماشین داشتن،

من توی اون سن  هنوز بازار نرفته بودم و  خرید نکرده بودم.

انقدر توی روستا کار داشتیم که به ندرت گذرمون به شهر می افتاد، اونهم برای دیدن اقوام.

یک شب قبل از خواب، پدرم یک تیکه پارچه باریک ( که تو زبان ما بهش میگن "جل"، به کسر ج)،

آورد و گزاشت کنار کف پام و انگاری طول پای منو اندازه گرفت. یادمه گفتم چی شده.

گفت هیچی. بعد هم مثل همه روزهای خوب بچگی آروم و بی دغدغه خوابیدم و این تیکه پارچه فراموشم شد.

فردا که پدرم از شهر برگشت، برام یک دمپایی خریده بود. ازین دمپایی های جلوبسته

که روش عکس میکی موس داشت( یادتون میاد؟)، واااای، انگار دنیا رو به من دادن.

انقدر خوشحال شدم و بالاپایین پریدم که...

هنوز بعد از بیشتر از بیست سال وقتی یک دمپایی بچه گانه می بینم،

یا وقتی آلبوم عکسهای بچگیمو ورق می زنم و یاد اون روز می افتم، ته دلم از شادی غنج میره.

یادش بخیر...امیدوارم که خدا سالهای سال سایه پدرامون رو روی سرمون نگه داره...

و روح پدران رفته رو قرین رحمت و مغفرت خودش قرار بده.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مریم بانو

690، اولین روزنگار سال 95


1- مدتی هست که ما مستقل شده ایم. چند روز اینترنت نداشتیم. بعد که اینترنت دار شدیم چند روزی مهمان داشتیم و بعد هم عیددیدنی و ...خب آخرین سالی هست که ما عیدی می گیریم، به عنوان عروس و اینا مثلا! :)

2- مدتی هست که صفحه ی لپ تاپ من یکهو سیاه میشه، الان هم مشغول تایپ با لپ تاپ همسرجانمان هستیم. این لپ تاپ کیبرد فارسی نداره و کار باهاش برای من به شدت سخته. منتها چاره ای نیست!

3- پیشنهاد نوروزی من به شما این هست که مطالعه کنید! (ترجیحا هم کتاب ، نه کانالهای اینترنتی!)، تا وقتی توی مهمانیهای عید دهان مبارکتون رو باز می کنید، بوی نامطبوع نادانی و ... همه جا رو نگیره!

4- و اما نکته ی آخر، از تجربیات مریمی، پول مفت و بادآورده، اگر نه همیشه، اغلب باعث تباهی آدمیزاد میشه، به صورتهای مختلف البته. گاهی ما رو تنبل می کنه، گاهی ما رو به حاضری خوری عادت میده، خلاصه هر بار به طریقی و روشی ما رو از کارکردن و تلاش باز می داره. آدمهای مذهبی در این باره دچار دام دیگه ای هم میشن،آنهم صفت رزاقیت خداوند. خداوند رزاق هست، منتها هرچیزی بهایی داره، و بهای معاش خوب، تلاش و کارکردن درست هست.
۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو