689، عروسی

ده روز دیگر عروسی من است.

این روزها وقتی خانه ام را مرتب میکنم،

و به وسایلی نگاه میکنم که مادرم با عشق و علاقه خریده است،

ته قلبم را چیزی می فشارد...

وقتی پارچه قنداقه ام را تا میکنم،

به گلدوزی های ظریفی که دستهای هنرمند مادرم دوخته اند

پارچه های دست دوز مادربزرگ مرحومم را بقچه میکنم،

سینی مسی مادربزرگ مادرم را تمیز میکنم،

...احساس دوگانه ای دارم، توامان شاد و غمگینم...



۳۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مریم بانو

686، خداحافظ رفیق...

تا چند ساعت دیگه، دقیقتر بگم اولین ساعات شنبه 19 دی ماه،

یکی از آخرین دوستان صمیمی دوران دانشگاهم از ایران میره،

و من عملا تنهاتر از قبل میشم...

کاش شرایط جور دیگه ای بود، ای کاش...


+ از بیان عبارتهایی چون "اینترنت هست و ..." برای دلداری دادن خودداری کنید،

از تبدیل دوستان واقعی به دوستان مجازی با فاصله زیاد خوشم نمیاد...

۱۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مریم بانو

685، چهارساله...

امسال هم مثل سال قبل، برای تدریس به یکی از روستاهای اطراف شهر میرم.

شاگردان خوبی داره. پسرها تابستون ها و روزهای تعطیل کار می کنند تا خرج تحصیلشون رو در بیارن.

یکی ازین شاگردها، هیچ روزی تکالیفش رو انجام نمی داد. با مدیرمون درموردش صحبت کردم،

گفت محمدرضا پدرش سرطان داره و مجبوره توی بقالی شون فروشندگی کنه،

برای همین وقتش خیلی کمه و کمتر به تکالیفش می رسه.


جلسه قبل توی دفتر نشسته بودم که از پنجره دیدم محمدرضا رفت و آمد های مشکوکی می کنه.

سر کلاس که رفتم، دیدم که یک شاگرد کوچولوی خیلی نازنین تو کلاس نشسته

و محمدرضا با خجالت بهم نگاه می کنه. قبل اینکه بپرسم کیه، گفت برادرمه.

پدر و مادرم رفتن تهران، مادرم بهم گفت نیام سر کلاس، اما من اومدم، ببخشید داداشمو آوردم...

خندیدم و گفتم اشکالی نداره. خب اسم شما چیه؟ گفت: ابوالفضل. چهارسالمه.

گفتم چی بلدی نقاشی کنی؟ گفت: خورشید و ستاره بلدم بکشم.

یک ساعتی تو کلاس بود و نقاشی کشید و ... حتی من رو هم که پای تخته بودم نقاشی کرد.


پرسیدم شب کجا می مونید؟ گفتن پیش خاله آمنه.

خاله آمنه مستخدم مدرسه هست و همسرش توی زندانه،

زندگی پر از مشکلی داره، و این بچه های کوچیک، از بی پناهی بهش پناه آوردن ...


از پریروز تا حالا تصویر ابوالفضل مدام میاد توی ذهنم...

کاش همه بچه ها بتونن بدون دغدغه های آدم بزرگ ها بچگی کنن...

۱۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
مریم بانو

684، روز هشتم


1- همه ما پر از آرزوهایی هستیم که بهش نرسیدیم و رویاهایی که نتونستیم برای دستیابی بهشون تلاش کنیم. اکثرمون وقتی خدا فرزندی بهمون میده، از روی عشق و علاقه، دوست داریم به تمام بهترین هایی که توی ذهنمون هست برسه. خیلی از ماها عمرمون رو در راه تلاش برای رسیدن به آرزوهای والدینمون صرف کردیم. موضوع این پست در مورد همه ماها و تلاشهای ناکام ما نیست، در مورد یک گروه خاصی از آدمهاست، کسانی که ناتوانی ذهنی و جسمی دارن...

2- سال گذشته شاگردی داشتم که حاصل یک ازدواج فامیلی بود، شاگردم، معلولیت جسمی داشت و سرعت یادگیری اش کمی پایین بود، در یک دبیرستان عادی درس می خواند و به سختی پیش می رفت، بخش زیادی از این بار سختی به دوش مادرش بود، تا قبل از دبیرستان، مادرش تمام روزها در مدرسه کنارش می نشست و برایش جزوه می نوشت و ... گاهی احساس می کردم اگر این کودک مدرسه نمی رفت، یا در مدرسه ی استثنایی بود، راحتتر و بهتر پیشرفت می کرد.


3- دوستی دارم که معلم دبستان است و دانش آموزی مرزی دارد، اوایل سال او را مانند بقیه دانش آموزان ارزیابی می کرد، اما از روزی که تصمیم گرفت به جای کسر کردن نمره بابت لغت های ننوشته املایش، فقط پنج شش کلمه ای را که نوشته تصحیح کند و به او نمره دهد، شاگردش پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده، بیشتر می خندند و اعتماد به نفسش بیشتر شده، دیگر  احساس شاگرد همیشه تنبل کلاس را ندارد.

4-  والدین گاهی در حق کودکان کم توانشان ظلم می کنند، در این یک مورد معتقدم که معلولین مثل بقیه نیستند و نباید مانند بقیه به ایشان نگاه کرد، بلکه باید قبل از توانایی ها، ناتوانی شان را در نظر گرفت. دوست دوران کودکی من، کرو لال بود، روزهای بلند تابستان که بچه ها در کوچه بازی می کردند و من و او را بازی نمی دادند، او کنار من می نشست و با هم " یک قل دو قل" بازی می کردیم، آذر به مدرسه استثنایی رفت، جزو گروه سرود ناشنوایان است، ورزشکاری نمونه و همسری موفق است... او مثل ما بود، فقط در جای درستی قرار گرفت، مادر او هم می توانست او را به مدرسه ای دیگر بفرستد و از او یک انسان شکست خورده و عقب افتاده بسازد...

5-
نمونه های زیاد دیگری را هم شما و هم من سراغ داریم، من مادری را می شناسم که فرزندش را وقتی خودش یتیم بود به دنیا آورده و پس از تولد وقتی نوزادش را در آغوش گرفته، متوجه آثار سندروم داون در چهره اش شده، برای او معلم سرخانه ای سختگیر گرفته تا مانند همسن و سالهایش به او آموزش دهد و کودک زجر می کشد و... دوستی دارم به نام سمیه که به تازگی دکترایش را در " نانو سیالات" گرفته و رزومه کاری و تحصیلی فوق العاده ای دارد و بی نهایت مهربان است، روی ویلچر می نشیند و معلولیت جسمی دارد، استادی مهربان دارد که به خاطر پله های دانشکده، برای دیدن او به حیاط دانشگاه می آید... و زنی را می شناسم (بهتر است بگویم نمی شناسم، چون حتی نامش را نمی دانم)، که داون است، کافی است در خیابان به او نگاه کنی و لبخند بزنی، به سرعت به سمتت می آید و دستش را دراز می کند و سلام و احوالپرسی گرمی می کند و انگار سالهاست تو را می شناسد. ذره ای ناراحتی و خشم و غضب و ترس در چهره اش نیست، من گاهی احساس می کنم این زن فرشته است... فرشته ای که به ما یادآوری می کند زندگی را زیادی جدی گرفته ایم...

+ عنوان متن، نام فیلمی است زیبا با محوریت بازی یک سندرم داون.
۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
مریم بانو

683، پیرزن

دیروز از بچه ها امتحان گرفتم
سر امتحان مدام با هم حرف می زدیم و رفع اشکال می کردیم
و براشون مطلب رو توضیح می دادم و ... کلا خوش بودیم
بعد از یک ساعت، من عینکم رو زدم به چشمم
یکی شون گفت: خانم اجازه یک چیزی بگیم ناراحت نمیشین؟
گفتم، نه پسر، بگو. گفت خانم شبیه پیرزن ها می شید وقتی عینک می زنید.

+بچه ها فکر می کنن من خیلی ازشون بزرگترم. یکی از تفریحاتم اینه که بزارم تو همین تصور بمونن. :)

++ دنیای ساده بچه ها با نگاه بی آلایششون، بعضی چیزها رو خیلی خوب به ما یادآوری می کنه. بچه های روستایی کاری با مارک عینکت و چرم کفشت و برند شلوارت ندارن. اونها دقیقا چیزی که به نظرشون میاد رو میگن. به راحتی بهت میگن که زشت شدی. بهت نمیاد و ... و من فکر میکنم گاهی وجود چنین کسانی تو زندگی لازمه. مخصوصا که سنشون هم کم باشه و به دور از حب و بغض های رایج بین آدم بزرگ ها حرفاشونو بزنن.

+++ البته عینک من واقعا بهم میاد ها! گاهی هم میره البته! :))

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو