۷۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

254، پشیمونی!!!

گاهی آدم توی زندگیش یه کارایی میکنه!

بعد به خودش میگه آخه این چه کاری بود!!؟؟

الان حکایت منه والا...

پروژه ی من حل با روش های عددی توی سیالات بوده.

بماند که اون زمان ما درس مدلسازی عددی ارائه نشد،

و من به چه مشقتی این روش ها رو یاد گرفتم...


+ حالا امسال برای ورودی های 92 این کلاس تشکیل شده،

با یک استاد خیلی خوب. من هم تا هفته ی پیش رفتم همه ی کلاس ها رو.

حالا الان اصلا حالشو ندارم فردا ایییینهمه راه بکوبم برم تا دانشکده،

آخه چرا من به استاده گفتم میام کلاس؟!


++ غم اصلی اینه که تکلیفاشو انجام ندادم! :(((

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

253، در آرزوی پسر بودن!

هیچ وقت توی زندگیم دلم نخواست پسر باشم، به جز یک جا...

این که آخر هفته ها یه بلیت بخرم و برم مشهد،

حتی در حد یک سلام توی حیاط حرم...

و بعدش برگردم.


+انقدر دلم مشهد میخواد و انقدر الان جور شدنش تقریبا غیر ممکن هست که خدا می دونه...



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

252، ویزیتیشن!

جدیدا دکتر تشریف بردین؟! از نرخ ویزیت پزشکان اطلاع دارید؟!

گاهی آدم فکر میکنه چقدر خوب میشد مثلا اگر میرفت دکتر و ویزیت نمی داد!

( خب 30 تومن خیلیه! نیست؟! من که همیشه فکر میکردم خیلی خوبه آدم ویزیت نده و مجانی معاینه بشه!)

القصه چند روز پیش خواهر محترم نوبت چشم پزشکی داشتن و من همراهشون رفتم.

چشم پزشک محترمه مادر دوست من بودن. حدود 2 ساعتی نشستیم تا نوبت به خواهرم رسید.

( می شد با یک تماس ساده اینهمه معطل نشد، منتها به نظرم حق بقیه مریض ها خورده میشد.)

موقع برگشت، منشی که داشت دفترچه ی خواهرم رو مهر میکرد، پول ویزیت رو گذاشت لای دفترچه و پس داد بهمون.

+ اعتراف میکنم خیلی خجالت زده شدم و خیلی هم راحت نبودش.

تاااازه میخواستم بگم که دکتر همینجوری دور همی معاینم کنه! خوب شد نگفتم!

 والا...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

251، جهت آرامش شما!

رفتم آشپزخونه دیدم آلوچه نیست.

به مامان میگم اینهمه آلوچه اینجا بود، چی شدن؟!

میگه درشت هاشو دادم به همسایه ها.

هسته های ریزهاش رو هم جدا کردم که فردا بریزم توی خورشت!

میگم : ماماااان!؟ خب من میخواستم بخورمشون. همّه رو دادی رفت؟!

میگه : خب من پدر و مادرم فوت کردنا!

دیگه حرفی میمونه واسه گفتن آخه؟! :|

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

250، آموزگاران من، بخش آخر

چون دیروز تعطیل بود و خوبیت نداشت که ما احوال معلمی رو بپرسیم،

امروز برامون روز معلم بود.

آخرین مطلب از این سری رو میخوام در مورد کسی بنویسم که...

در واقع تنها کسی که من توی زندگیم به "استاد" بودن به معنای واقعی کلمه قبول دارم.

به قول روانکاو های یونگی استاد من یک  magician واقعیه.

مسیر زندگی من بعد از 18 سالگی تحت تاثیر اتفاقات و آدم های زیادی بود

ولی بلا شک مهم ترین تاثیر رو من از ایشون گرفتم.

خدا حفظشون کنه.


+ امروز باهاشون تماس گرفتم. کمتر از یک دقیقه حرف زدیم. اما هنوز هم حس خوبی دارم از این تماس کوتاه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو