۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

610، چرا من؟

دوران لیسانس یک بار دانشگاه یکی از اساتید بنام اخلاق رو دعوت کرده بودن.

ما تو سالن نشسته بودیم که ایشون اومد و بر خلاف عادت اکثر مدعوین از بین جمعیت گذشت

از کنار ما هم رد شد، نگاهش کردم، سرش پایین بود، به معنی واقعی کلمه ما رو نمیدید.

خیلی حرف زد برامون، خیلی هاش اصلا یادم نیست...

اما یک جمله اش همیشه تو ذهنم هست (نقل به مضمون)،

به ما گفت که هر موقع فتح بابی از طرف خدا، یا امتیازی از طرف بنده خدا بهتون داده شد،

فوری غرور نگیردتون که بعله! ما شایسته چنین چیزی بودیم و حق به حقدار رسید و ...

گفت حتما بپرسید چرا من؟ و چرا بقیه نه؟ اگر این سوال براتون پیش اومد شما بُردین... در غیر اینصورت...

گفت مثلا فرض کنید رئیستون میاد بهتون میگه این فیش حج رو بگیر برو مکه،

چون آدم باتقوایی هستی و ...گفت بپرسید چرا من برم و بقیه نرن؟

چرا من انتخاب شدم؟

گفت حتما بپرسید...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

609، صداها

1- دلم برای بچه هایی که قربانی مشکلات بزرگترها میشن میسوزه، گاهی فکر میکنم سرم پر میشه از طنین صدای این بچه ها. صدای بچه هایی که ناراحتی شون رو ازینکه دیگه با فامیلشون بخاطر خطا و اشتباه خانوادشون ارتباط ندارن، صدای بچه هایی که پدر معتادشون افتاده زندان و مثل دختربچه های 5 ساله رفتار میکنن تا توجه شما رو به خودشون جلب کنن. صدای بچه هایی که ... سرم پر ازین صداهاست ... کی قراره ما بزرگترها بالغانه رفتار کنیم؟


2- واضح ترین صداهای تو مغزتون صدای چه کسانی هست؟ من صدای پدربزرگ پدرم هنوز تو گوشمه وقتی برای جفت کردن پاپوش هاش دعا میکرد من کربلایی بشم، صدای پدربزرگم هنوز تو گوشمه، صدای کم نظیر معلم ادبیات پیش دانشگاهیم که چندسال پیش ناگهانی فوت کرد، صدای دایی پدرم با محبت کم نظیرش، صدای مادربزرگم، صدای داییم، صدای معلم ریاضی نازنینم، صدای دوستی که سالهاست فقط صداشو از پشت تلفن ازونور دنیا میشنوم، صدای... اما... صدای تو چی؟

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

608، چند فریم

1- حدود 11 شب، یکی از شهرک های ساحلی

اینجا هیچ ماشینی اگر ترافیک بشه، بوق نمیزنه. منتظر می مونن بقیه کارشون رو انجام بدن و کیس شون رو پیدا کنن. دختر و پسرها تو ماشین های چند صد میلیونی نشستن و دارن مورد پیدا میکنن. از کنار یک ماشین رد میشیم، سن دختری که پشت یک بی ام دبلیو نشسته به زحمت به 20 میرسه. از دیدنشون خندم میگیره.... همین.


2- حدود 12 شب، یکی از چهارراههای شهر

همراهان رفتن خوراکی بخرن از یکی از معدود مغازه هایی که اون وقت شب بازه. سرما استخون سوزه. انگار زمستون از اول اسفند تازه شروع شده. کل روز بارون می باریده و هوا به شدت سرد بود. از پنجره ماشین، یک حاجی فیروز می بینم، با لباس گشاد قرمز خیلی نازک که یک دایره زنگی دستشه و داره میره سمت ماشین ها... توی سرما.


3- گلایه های یک دوست

دوست: قبلا خیلی بذل محبت و توجه داشتی. جدیدا بخیل شدی. کمتر حرف میزنی. نظر میدی. کمتر تجربیاتت رو با ما در میون میزاری. کلا کمرنگ شدی.

من (آنچه به زبون میارم): سرم شلوغه. موضوع برای حرف و صحبت کمه و ...

من (در دلم): چون بارها پیش اومد که به کمک دوستانم از جمله تو احتیاج داشتم و به بهانه هایی از سرت باز کردی. عذرخواهی هم که میدونی، به هیچ درد کسی نمیخوره...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

607، کار

1- امروز یک شاگرد جدید اومد برام. حسابی لکنت زبان داره و بچه ی طلاقه. فکر میکنم با همین شاگردها پیمانه ام پر شده. حسابی وقتم رو میگیرن. در واقع سه روز در هفته کلا در خدمت شاگردانم هستم، از یکشنبه صبح تا سه شنبه شب. به اندازه کافی ازم وقت و انرژی می گیرن. باید کتاب بخونم تا ببینم اختلال یادگیری شون تو ریاضی چیه. باید جزوه بنویسم، چون اخیرا متوجه شدم شاگردام مطالب رو از روی تخته تو دفتر غلط وارد میکنن. باید...

2- علاوه بر اینها یک قرارداد پژوهشی بستم و قبول کردم که کاری رو develope کنم برای ارائه در صنعت. این یکی رو هنوز حتی فرصت نکردم بازکنم و نگاه کنم، ببینم چقدر وقت می گیره ازم و چکار باید بکنم. بیشتر اهمال کاریم تو این مورد به خاطر اینه که نمیدونم چکار باید بکنم و از کجا شروع کنم و چطوری جلو ببرم کار رو. :(

3- مادر هم چند روزی سفر بوده و کارهام چند برابر شده بود. اینه که متاسفانه خیلی وقت نمیکنم به وبلاگهاتون سر بزنم و نظر بزارم و ... خلاصه بر ما ببخشایید.

work-life-balance-puzzle

نظر شما در مورد این تصویر چیه؟


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

606، سکوت نابجا

1- یکی از مقاطع تحصیلی، یک مدیرگروه به معنی واقعی کلمه موذی و بیمار داشتیم. یعنی کسی نبود که تیر ترکش این آدم بهش اصابت نکرده باشه. از اعضای گروه و کارمندها و... بگیرید تا کارشناس گروهی که عملا تبدیل شده بود به منشی ایشون. تو سیستم دانشگاهی ما هم پایین ترین رده رو دانشجو داره و ایشون از خجالت دانشجوها هم حسابی در می اومد. رشته ما حدود 30 درصد انصرافی داشت، که تو تحقیق پژوهش دانشکده مشخص شد، مهمترین علتش ایشون بوده. یکی دو مورد از دانشجوهاشون هم خودکشی کردن بابت آزارهای زیاد، که خب ناموفق بوده شکر خدا.

2- من هم مثل همه ورودی های جدید و مثل همه آدم های دیگه، فکر می کردم که کل مشکلات گروه به خاطر ایشونه. چون از همون هفته اول تصمیم گرفته بودم که با مدیرگروهمون پروژه برندارم، و چون در گروه ما اون زمان کسی جز ایشون نمیتونست هدایت پایان نامه رو به عهده بگیره، به ناچار به مشاوره فرد دیگه ای تن دادم که مربی بود، و البته خودش گفت منو بزار مشاور پایان نامه. چند ماه بعد، اولین باری که رفتم تو جلسه گروه، زمان دفاع پروپوزالم بود، راهنمام نبود و خودم بودم و مشاورم. مشاور من مثل یک موش نشسته بود تو جلسه و انقدر موقع حرف زدن اضطراب داشت که من از دیدن قیافش خندم می گرفت. دفاع از من هم که هیییچ! بقیه اساتید در مقابل مدیرگروه از من حمایت می کردن، اما ایشون لام تا کام حرف نمی زد! پروپوزال من ایراد خاصی نداشت و قاعدتا باید بدون اشکال تصویب می شد، اما موذی گری مدیر گروه و بیعرضگی مشاور من کار رو سخت کرد. یادمه بعدها یک بار به مشاورم گفتم که من تا یک سال پیش فکر می کردم که همه مشکلات گروه ما به خاطر مدیر گروهمونه، اما الان فهمیدم که اشتباه می کردم! نصف مشکلاتش به خاطر ایشونه با کارهایی که میکنه و نصف دیگه به خاطر شماست با کارهایی که نمی کنید...

3- خیلی اوقات ما هم همین شکلی هستیم. کاری نمیکنیم، سکوت میکنیم، اگر سرِ کسی رو هم جلوی ما بِبُرن ما ساکت هستیم و فقط نگاه میکنیم... چیزی که من با عقل ناقصم از دین میفهمم اینه که ما همینقدر که به خاطر کارهایی که میکنیم اون دنیا باید جواب پس بدیم، به خاطرکارهایی که نمیکنیم هم باید جواب بدیم. به خاطر سکوت نابجا. اگر اجازه بدیم بقیه به راحتی به دیگران ظلم کنن، اهانت کنن و ما فقط نگاه و توجیه کنیم ( و امان از توجیه!)، اون دنیا بازخواست خواهیم شد. فهم من از دینداری اینه...

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو