۳۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

413، حرف های روزمـره

1- دیشب رفتیم عروسی، جایتان خالی. خیلی خوب بود. غذاش عالی بود. دور میز ما هم دو تا خانوم نشسته بودن که پر از طلا بودن. یعنی دستبندهایی داشتن به چه ضخامتی! طلافروشی سیار بودن گویا. عروس هم خیلی خوشگل شده بود. :) فردا هم میرم تهران عروسی، تا من برگردم بچه های خوبی باشین، این بار هم با دخترا هستم، هم با پسرا!

2- دیروز سوار تاکسی شدم، راننده کرایه مسیر 400 تومنی رو 500 گرفت و کاملا حق به جانب بود. من فقط گفتم که کرایه 400 نیست؟ من ظهر همین مسیر رو با 400 رفتم. گفت: نه! بعد سر صدای ضبط با 3 تا پسری که پشت نشسته بودن دعواش شد. اونا بهش گفتن کم کن صدا رو. گفت رادیوئه و ... خلاصه اونا رو وسط مسیر پیاده کرد. از صحبت تلفنیش متوجه شدم که خونه خریده و طرف 35 میلیون کلاهش رو برداشته ... به کلید اسـرار بودن عالم اعتقاد ندارم، منتها ...

3- و اما تا من برگردم، به این حرف فکر کنید. آدم عاقل و بالغ باید تفاوتی با آدم کولی و غربتی داشته باشه... توی همه امور زندگی، لباس پوشیدن، غذا خوردن، مسافرت رفتن و حتی عروسی گرفتن. یک عروس خانوم متشخص و مومن باید متفاوت باشه با یک عروس غربتی و کولی؛ همه چیزش باید فرق داشته باشه، از لباس عروس بگیر تا مراسم و خرید و ... که لباس ما نشانه شخصیت ماست، لباس عروس هم لباسه خب... نشه طوری باشه که کسی وقتی وارد تالار شد، متوجه این تفاوت سطح شان و شعور عروس نشه...

4- زیاده عرضی نیست. خوش باشین. :)

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

412، یک داستان جالبناک!

از اونجایی که ما امروز قراره جشن برگزار کنیم، و از اونجاتر! که پست های غم انگیزناک گذاشتیم، بزارین یک ماجرای جالب رو براتون تعریف کنم، که فضا شاد بشه، تاکید میکنم که این داستان واقعی هست و چند وقت پیش اتفاق افتاده. دیدین بعضی خانوم ها رو که از روی مچ تا روی بازو! رو پر از النگو کردن؟!
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

411، مردمان کرت...

تو کتاب سینوهه، پزشک فرعون مصری در مورد مردم کرت ( یک تمدن قدیمی منقرض شده)، نوشته شده که این مردم عیاش و خوشگذران هستند و هرگز فکر مرگ را نمی کنند و اگر کسی بمیرد، برای بردن جنازه به انواع راهها متوسل میشوند که کسی نفهمد زنی یا مردی مرده است، مرده ها را می سوزانند و ... بعد توضیحاتی در مورد عدم پذیرش مرگ و نیستی و ... در مردم کرت هست.
من 17 سالم بود که پدربزرگم مریض و یکجا نشین شد، 19 سالم بود که حالش رو به وخامت گذاشت. همون موقع ها من با دانشگاه رفته بودم مشهد، تک تک لحظه های اون سفر، دعام این بود که حال پدربزرگم خوب بشه. دعای عجیبی بود، نه به خاطر بیماریشون، بلکه به خاطر کهولت سنشون. من از مشهد برگشتم و چند ماه بعد پدربزرگم فوت کرد... قبلا نوشتم در موردش. چند ماه بعد؛ بعد از مسافرت جهادی، رفتم مشهد؛ این بار دعا میکردم برای رحمت خداوندی که نصیبش بشه و ... راستش هیچ وقت نگران پدربزرگم نبودم که آخرت سختی نخواهد داشت، گریه هام از سر دلتنگی بود و احساس خلا شدید.

یکی از برنامه های زندگیم این بود که بعد از اتمام دانشگاه زندگی نامه پدربزرگم رو بنویسم، نمی دونم اصلا موافقت میکرد یا نه. اما فکرم بود خب. دوست داشتم تو عروسیم باشه. هنوز شادیش رو یادمه وقتی مصاحبه منو توی تلویزیون دیده بود....

می دونید، ما گاهی حواسمون نیست که آدم ها میرن، زندگی تمام میشه، ما هم میریم و ...

گاهی خیلی بقیه رو اذیت میکنیم و ازون مهمتر گاهی خیلی فرصت های خوبی کردن به دیگران رو از دست میدیم. خیلی اوقات دلم میخواد قبل ازینکه بمیرم، به پدرم بگم که همیشه به وجودش افتخار میکنم، به مادرم بگم که چقدر ازینکه دخترش هستم، خوشحالم؛ به خواهرم بگم که همیشه آرزو داشتم قلبم به پاکی قلب اون بود و به برادرم بگم که چقدر دوستش دارم. به دوستانم بگم که برام چقدر عزیز و ارزشمند هستن، چقدر به خاطر بودنشون خدا رو شکر میکنم، چقدر لحظه هایی که باهاشون هستم رو دوست دارم.... چقدر...

خیلی اوقات میگم بهشون، اما باید بیشتر بگم... تا قبل از اتمام فرصت.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

410، شلوغ نوشت

1- این روزها شدیدا سرم شلوغه. انقدر کار سرم ریخته که خدا میدونه. البته برنامه ریزی کردم که به همه کارها برسم. اما به هر حال وقتم کمه. فردا هم قراره معرفی بشم به عنوان رئیس! خودم میدونم دلتون میسوزه برای بچه های بنده خدا! اما همینه که هست! مشکلی هست عایا؟! :)))

2- همچنان هدیه هست که میرسه به مناسبت تولد! دیروز دخترخاله جان با همسرشون اومدن منزل ما ناهار، و به من یک بلوز و یک روسری خیلی زیبا هدیه دادن... غرض اینکه دوستان ماهی رو هر وقت از آب بگیرین تازه هست! :)))

3- دو تا عروسی دعوت هستیم، یکی فردا شب، یکی هم آخر هفته. من نه خودم لباس خریدم و نه گذاشتم کسی لباس بخره! به نظرم این یکی از چیزهاییه که ما خانوم ها در موردش اسراف میکنیم. مگه سالی چند تا عروسی میریم که اگر یک لباسو چند بار بپوشیم دلمون رو میزنه؟ حیفه این همه پول پارچه و دوخت و ... نیست که تا جون داره ازش استفاده نکنیم؟! والا...

4- گاهی منتظری از کسی خبری خوب بشنوی، منتظری ببینی که خوشحاله و بالاخره دنیا به دلش چرخیده، اما... اما من آدم امیدواریم، ته ته دلم همیشه روشنه. :)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

409، برای بهنام عزیزم...

وقتی 3 ساله بودم، به دنیا اومد. انقدر کوچولو بود که ازش فقط یک چیز کوچیک قرمز تو بغل این و اون یادمه. به من اجازه نمی دادن بغلش کنم. قلبش ضعیف بود، نارس هم دنیا اومده بود، کلا 3 ماه عمر کرد و بعدش هم رفت پیش خدا...



روز خاکسپاریش یادمه... گریه های مادرش... جیغ زدن های بقیه خانوم ها...  مادربزرگم که با کمک چند تا خانم دیگه شستش و کفنش کردن. کل کسانی که جمع شده بودن خانوم بودن، بعد هم رفتیم قبرستون روستا که دفنش کنن. منم کسی حواسش بهم نبود. دنبال خانوم ها راه افتادم و رفتم باهاشون... یادمه توی یک قبر کوچیک گذاشتنش، قبرش زیر یک درخت توت بود. منم تو عالم بچگی برای خودم درخت رو نشون کرده بودم که دفعه بعدی که میام برم سر خاکش. اون موقع ها کسی از بستگان نزدیک ما فوت نکرده بود و خیلی کم میرفتیم. این بود که تا دفعه بعد یادم رفت. تا مدت ها، یعنی تا سالها، وقتی که میرفتیم قبرستان روستا، من دنبال قبرش بودم...

اون موقع هنوز نمی دونستم از دست دادن یک آدم یعنی چی...


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو