۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

511، یک عاشقانه آرام

1- خاله و شوهرخاله من یک عاشق و معشوق واقعی بودن. مدام برای هم دلواپس بودن، مدام ناز هم رو میکشیدن، صداشون حتی بالا نرفت برای همدیگه. هیچوقت شوهرخاله با خاله بداخلاقی نکرد، هیچ وقت به هم اهانت نکردن. اوضاع مالی چندان خوبی نداشتن. کم مشکل نداشتن توی زندگی. اما همیشه عاشق هم بودن. خاله من بی سواد بود و شوهرخاله حدود 50 سال پیس لیسانس گرفته بود و یکی از قدیمی ترین معلم های ادبیات شهر ما بود. فکر نمیکنم به کسی به اندازه خاله جونم سخت بگذره... اما خدا به آدم صبر میده...


2- باید برگه های این بچه ها رو تصحیح کنم. اگر بدونید چیا نوشتن تو برگه هاشون. با خودکار قرمز! جواب سوالات رو نوشتن، غلط غولوط! و درهم و برهم! خدایا کی قراره این بچه ها انضباط یاد بگیرن؟! می فرمایند که خانم بگیم یکی از دوستامون هم بیاد سر کلاس؟! میگم خب آره، چرا می پرسین؟! میگن خانم آخه انقدر چاقه که اگر بیاد دیگه کسی سر کلاس جا نمیشه! :|


3- وقتی یکی از عزیزانتون فوت میکنه، چه آهنگی میتونه حال شما رو توصیف کنه؟ من وقتی عزیزی رو از دست دادم، یک سال تمام هر روز این قطعه کنسرت "همنوا با بم" استاد شجریان رو گوش میکردم. دریافت

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

510، شب نوشت

آیکون یک مریمی که تو سرما منتظر پدرش هست و یخ کرده. :(

انقدر خسته هست و خوابش میاد که خدا می دونه. :(

امروز شاگرداش حسابی خسته اش کردن. :(

الانم باید بره خونه خالش مراسم ختم. :(

کنار خیابون وایساده و داره می لزره از سرما. :(

موهاشم خیسه و سرش درد گرفته. :(


+ این پست رو ساعت 7 شب ثبت موقت کردم،

کنار خیابون توی جاده روستایی تو تاریکی وایستاده بودم.


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

509، ختم نوشت

1- دیشب کلا پلک نزدم. ساعت 4.20 پا شدم و آماده شدم. قرار بود بریم دیدن یک زن عجیب. این زن سراپا آرامش بود. انقدر که از دیدنش آرامش میگرفتیم ما. بعد اومدم خونه و بعد از ناهار بلافاصله رفتیم مراسم ختم و بعد هم برگشتیم و سرم داشت می ترکید انقدر که دخترخاله هام جیغ می زدن توی مسجد و کم خوابی و... خیلی حیف بود. باورش سخت بود برامون. این مرد مهربان و آرام دیگه بینمون نیست... اما زندگی همینه دیگه. جایی که فکر نمیکنیم و لحظه هایی که تصور نمیکنیم، خدا بهمون نشون میده که حواسمون باشه که بالاخره یک روزی میریم ازین دنیا... قراره همه چیزو ول کنیم و بریم...

2- کربلا رفتن تجربه خیلی عجیبیه... قبلا هم نوشتم در موردش. اما من از نرفتنش بیشتر خاطره دارم تا از رفتنش. پیش اومده کل راه برگشت از سفر رو که دوستام راهشون از ما جدا شده و رفتن کربلا رو گریه کردم. باور کنید دردش خیلی بیشتره... اینکه تا مرز غربی برین و بعدش با چشم گریون برگردید خونه... اما میگذره و خدا همیشه چیزهای جالب تری برامون آماده کرده. شک نکنید... به تدبیرش شک نکنیم...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

508، داستان داستان ها...

1- فکر کنید اگر قراره کسی زندگی ما رو برای دیگری نقل کنه، از ما چی میگه براشون؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ چند نفر هستن که آزارشون دادیم و دستمون بهشون نمی رسه؟ چه حسرت هایی رو با خودمون می بریم زیر خاک؟ دل چند نفر رو شکوندیم؟ چند نفر از بودن ما تو این دنیا، از رفتارمون، از کارهامون، از وجودمون آزار دیدن؟ اگر ما نباشیم مردم از ما به چی یاد می کنن؟ اخمو بود؟ خندون بود؟ بهمون آرامش می داد؟ بودنش حالمون رو خراب می کرد؟ بهش فکر کردین تا حالا؟

2- من یک عادت بدی دارم، کتابی که از کسی هدیه بگیرم، چون معمولا منطبق با سلیقه م نیست، فرصت نمیکنم، اولویت مطالعه م بهش نمیرسه و کلی دلیل دیگه نمیخونمش... معمولا اقوام نزدیکتر بهم پول هدیه میدن و میگن خودم برم کتاب بخرم باهاش. اینجوری بهتره برام. بعد فکر کنید من سوم راهنمایی بودم، و یک نفر بهم یک کتابی هدیه داده، در مورد داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه، "داستان داستان ها" از محمد علی اسلامی ندوشن. کتاب رو شوهر خالم که دایی پدرم و از قدیمی ترین معلمین ادبیات شهر ما بود، بهم هدیه داده که این امر مایه حسادت جمعی در سالهای بعد هم شد...

3- این آدم عزیز، یکی از مهربون ترین آدمهایی بود که در تمام زندگیم دیدم، هیچ کس به خاطر نداره که آزارش به کسی رسیده باشه، یا بابت این دنیای بی ارزش خاطر کسی رو مکدر کرده باشه، برادر مادربزرگم بود، یادمه مادربزرگ که از مکه اومده بود، برادرش که رفته بود استقبالش، همه هم مادربزرگ رو می بوسیدن و بغل میکردن، هم آقادایی رو. عجیب عزیز بود و مهربون. بهتره بگم مهربون بود که عزیز شد. عید نوروز خونه شون غلغله بود. یک لحظه از جمعیت خالی نمیشد. خاله معمولا 3-4 روز اول عید جایی نمیرفت، از بس که مهمون داشتن.

4- سالها قبل، وقتی من بچه مدرسه ای بودم، عید نوروز خیلی خوب بود. حالا دارم فکر میکنم هر سال ازش کم میشه، انقدر برام دور و دست نیافتنی هست که انگار اصلا یک زندگی دیگه بوده اون دوران... یادش بخیر. امروز 5 صفر سالگرد پدربزرگم بود و حالا شوهرخالم هم همین روز رفته... فکر میکنید از ما چی می مونه بعد از رفتنمون...؟


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

507، مورچگان!!!

اگر یک روز آمدین اینجا و دیدین که این وبلاگ آپ نشده، اولین احتمالی که به ذهنتون خواهد رسید چیه؟

بزارین من خودم اولین احتمال رو بگم، بعدی ها رو شما بگین.

احتمال بدین مورچه ها منو با خودشون بردن توی لونه شون. :|

کلا اتاق ما خیلی مورچه داره، هیچ سمّی هم افاقه نمیکنه.

الان روی دست من، روی لپ تاپ من، روی صورت من مورچه داره راه میره؟

من شیرین که نیستم، پس اینا چه مرگشونه عایا؟! :(


۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو