۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

458، جمعه نوشت

شنیدین که وقتی یک فنر رو زیاد فشار بدن، یک جایی در میره؟ حالا حکایت منه. با اینهمه کاری که داشتم، امروز رو کلا تعطیل کردم! از صبح نشستم به فیلم تماشا کردن، غذا خوردن، و تلفن کردن؛ اول به میزبان گرامی، بعد به یک دوست عزیز، بعد چند تا تلفن برای کارهای دیگه. و الان هم میخوام برم پیاده روی.

زبانم رو نخوندم، حال آنکه عقب هستم و دوستم حتما از دستم دق میکنه در انتها!

امتحان زبانم رو ننوشتم، در حالیکه میخوام این هفته به استادم تحویلش بدم!

پایان نامه ای که قرار بود ویرایش کنم رو فقط خوندم، هنوز شروع به نوشتن نکردم!

میخوام قبل سفر برای شاگردم سوال طرح کنم، هنوز که انجامش ندادم!

یک مقدار خرید دارم، که اونها هم میمونه برای فردا ان شاءالله!

چند تا تلفن مهم دیگه هم باید بزنم و کارهایی رو برای فردا هماهنگ کنم!


ولی مهم نیست. خوشحالم که میرم سفر، کار که همیشه هست. والا...



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

457، مریمی خسته

آیکون یک مریمی خسته و کوفته، که صبح ساعت 7 از خونه رفته بیرون،

رفته باشگاه، بعد رفته عینک فروشی عینک پدر رو تعمیر کنه،

بعد رفته برای سفرش بلیت خریده، بعد اومده خونه،

بعد از ناهار رفته مراسم ختم، بعد رفته کلاس،

بعد رفته با خواهری و مصطفی هارد خریده،

بعد رفته مهمانی، بعد الان تازه اومده خونه نشسته.

کلی هم فردا کار داره... 


مصطفای خوابیده

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

456، یک تجربه نزدیک

1- چند سال پیش یکی از خانم هایی که با ما سفر اومده بود، به همراه پسرش که از بچه های دانشگاهمون بودن، در اثر گازگرفتگی بخاری، فوت می کنن. مراسم خاکسپاریشون، یک روز جمعه خیلی خیلی سرد زمستونی تو بهشت زهرا بود، بعد از تدفین، خسته شده بودم و کمی نشستم، چشمم به درختهای اطراف اون قطعه افتاد، برام جالب بود که با رفتن یکی از ما آدمها انگار هیچ تغییری تو عالم به وجود نمیاد... انگار از اول نبودیم...

2- پدربزرگ که به رحمت خدا رفت، یک منطقه عزادار شدن، قبلا در موردش نوشتم و دوباره نمی نویسم... مرگ پدربزرگ برای من یک درس خیلی بزرگ داشت. اینکه ما تنهای تنها میریم، نه یک قرون از پولهامون رو با خودمون می بریم و نه یکی از چیزهایی که دوست داشتیم رو... و از ما فقط خوبیهامون می مونه و بدی هامون... و کاش ازمون فقط خوبی بمونه.

3- امروز یک خانم خیلی مهربون از اقوام دور به طور ناگهانی فوت کردن، زن خیلی مهربونی بود که با اینکه زندگی خیلی سختی داشت و ده تا بچه بزرگ کرد، اما خیلی با محبت بود و مهربون. بعد مراسم خاکسپاری به درختهای اطراف محوطه امام زاده نگاه می کردم، برام جالب بود که همه چیز مثل قبل بود، با رفتن ما گردش عالم ادامه خواهد داشت، چیزی از جاش تکون نمیخوره، همه چیز دنیا به روال قبل خواهد بود، فقط کردارمون هست که می مونه... کاش کمی بیشتر دقت کنیم...

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

455، باران پاییزی

1- امروز اولین بارون پاییزی رو دیدیم. اولین بارون جدی رو، همون ساعت اول کل کوچه و خیابون ها رو آب گرفته. از حیاط خونه سوار ماشین شدم و تا در خونه شاگردم با ماشین رفتم. موقع برگشتن هم پیاده برگشتم. اگر کسی رو دیدین که تو پیاده رو های پر درخت شهر داره پیاده روی می کنه، بدونید من بودم. با چادر و مانتو و روسری خیس خیس برگشتم خونه. :)

2- خونه شاگردم طبقه بالای خونه مصطفی ایناست. آخر کلاسم که رفتم ازشون خداحافظی کنم، دعوت شدم به خوردن چایی. مصطفی چای دم کرده بود. نون و پنیر هم لقمه می گرفت برام. کیک تولد مادرش رو هم خوردم. جاتون خالی. :)

3- شاگردم بهتر شده، امروز ازم پرسید چطوری سریعتر بنویسم؟ چطوری سوالا رو حل کنم؟ چطوری... کم کم بهتر میشه. خیلی ازم انرژی می گیره. اما احساس خستگی یا کلافگی ندارم وقتی بهش درس میدم و این خیلی خوبه. :)

4- امروز مادر میخواست آش رشته درست کنه، ماست کیسه انداخته رو ریخته بود توی آب تا شُل بشه و بریزه توی ماست. منم که کدبانو! از همون ماست برداشتم و ماست و خیار درست کردم و با بابا مشغول خوردن بودیم که مامان اومد! هیچی دیگه... مجبور شد دوغ درست کنه و بریزه توی آش. آش خوشمزه شد. گرچه به فرموده خواهر خانم کمی ترش بود. من که دوست می داشتم. :)

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

454، چند مکالمه

اول:

مصطفی : مریم بیا این قفل تلویریزیون رو بزن من کارتون نگاه کنم.

من: بلد نیستم مصطفی.

مصطفی (با ناباوری): تو بلد نیستی؟ مگه میشه تو چیزی رو بلد نباشی؟!!!

من: بله که بلد نیستم. پاشو بیا مشقاتو بنویس.

مصطفی: بی سوادیها. اینهمه رفتی درس خوندی بلد نیستی رمز تلویزیون رو بزنی.

من: بله که بی سوادم. حالا بیا مشقاتو بنویس.

+ کوتاه اومد آخرش و اومد مشقاشو بنویسه.

بهش دروغ نگقتم. کلا با تلویزیون میانه ای ندارم.


دوم:

شاگرد: من مثل لاک پشت می مونم. خیلی کُند می نویسم.

من: منم همینجوری بودم. 

شاگرد: من چپ دستم، خطم خیلی بده.

من: منم بودم. اما تمرین کردم و خوب شد خطم.

شاگرد: نمی تونم درست حل کنم این سوال رو.

من: اشکال نداره. حتی اگر غلط، بازم بنویس. بار دوم راه حل درست رو یاد میگیری.

+ امیدوارم اعتماد به نفسش بهتر بشه به مرور زمان.


سوم:

یک دوست: داشتن پدر و مادر بی محبت عذاب دنیا و آخرت هست.

من: چرا؟ چرا این حرفو میزنی؟

یک دوست: چون نه این دنیات با رفتاراشون برات خوشه،

نه اینکه می تونی باهاشون درست رفتار کنی که اون دنیات خوب باشه.

من: چه می دونم والا...

+ گاهی در مقابل بعضی رنج ها هیچ چیزی نمیشه گفت. فقط میشه سکوت کرد.


چهارم:

پدربزرگ: مشتی مشتی مریم خوبی؟

من: چرا دو بار میگین مشتی؟

پدربزرگ: چون دو بار رفتی مشهد. :)

من: سه بار برم سه بار بهم میگین مشتی؟

پدربزرگ ( با خنده): آره.

+ یکی از حسرت های بزرگ زندگیم وقتی از کربلا برگشتم این بود که پدربزرگم نیست...


پنجم:

یک آدم: من کشورهای زیادی رو دیدم. آدمهای مختلفی رو دیدم.

با زنهای زیادی برخورد کردم. اما تو با همشون یک فرق اساسی داری.

من : چه فرقی؟

یک آدم: تو به معنی واقعی کلمه زن هستی. چیزی که من تا حالا ندیدم.

رفتارت، اخلاقت، کلا همه چیزهایی که در تو هست دقیقا زنانه هست.

من: مرسی. لطف دارین شما.

یک آدم: برات آرزوی خوشبختی می کنم. موفق باشی.

+ یک دوست و معلم قدیمی. هر جا هست سلامت باشه.

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
مریم بانو